•Almost🚪

131 7 15
                                    

༄----------------------------------༄

شب آن روز از دید جیمین:

من و آیو سوار میترو شدیم تا هر دو به خونه هامون بریم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

من و آیو سوار میترو شدیم تا هر دو به خونه هامون بریم.
راستش خیلی خوشحال بودم با اونم:)
الان دو سال بود که به آیو علاقه مند شده بودم ولی این جرئت رو توی خودم نمیدیدم که بهش احساساتمو بگم...
با این حال با فکر این که کنارشم یا یه روزی بهش اعتراف میکنم قلبمو رو بدون اراده به سمتش میکشوند.
روی دو صندلی کنار هم نشسته بودیم تا به مقصد برسیم.
خونه ما تقریبا دور بود پس باید آخر ایستگاه از مترو پیاده میشدیم.
توی افکارم غرق بودم که افتادن سرشو روی شونم حس کردم!
با تعجب به چهره زیباش خیره شدم.
آروم لبخندی به لبام نشست..
که ناگهان مترو تکون خورد و بی اراده شونشو با دستام گرفتم تا یه وقت بیدار نشه!
اما آیو آروم چشماشو باز کردم.
اون چشم ها، نمیتونستم این همه زیبایی رو از چشمام محروم کنم:)
که ناگهان به من خیره شد!
برای چند دقیقه به چشمای هم خیره موندیم ولی دست آخر با خجالت صورتمونو از هم گرفتیم.
حس میکردم صورتم قرمز شده!
بعد از اون اتفاق فقط لحظه شماری میکردم دیگه نخواد جلوش سرمو زیر بندازم...
تا این که مترو به مقصد رسید و هر دو پیاده شدیم.
توی راه بودیم.
هوا امشب خیلی سرد بود...
دیدمش که دستاشو از سرما به هم میماله.
سریع پالتوم رو از تنم در آوردم و روی دوشش انداختم.
با تعجب بهم خیره شد گفت: جیمین.. چرا..
حرفشو قطع کردم و گفتم: نمیخوام یه وقت سرما بخوری!
با این حرف آروم لبخند زد و سرشو پایین انداخت:)
پالتو رو توی دستش فشورد.
صورتم اون طرف بود ولی حس میکردم کاری که کردم میتونه روش تاثیر بزاره که ناگهان حرفی منو سرجام میخکوب کرد.
آیو: سرده بیا با هم زیر پالتو باشیم!
قبل از این که چیزی بگم آیو پالتو رو روی سرم انداخت.
انقدر به هم نزدیک بودیم که هوای نفسامون زیر اون پالتو ما رو گرم میکرد.
اون آروم دستمو گرفت و گفت: زود باش جیمین بیا، باید بریم وگرنه الان یخ میزنیم!
با تعجب و کمی شادی گفتم: اه آره بزن بریم!
و هر دو به سرعت دویدیم تا زود تر به خونه هامون برسیم:)
اون شب تاحدودی تونستیم کنار هم باشیم با این وجود من هنوزم از با اون بودن نهایت شادی رو به دست میاوردم و امیدوارم اونم همینطور باشه♡
خوابگاه دخترا، از دید جیهوپ:
ساعت تقریبا یازده شب بود.
از روی موتورم پیاده شدم.
برای جشن امشب لباس لاک پشت نینجا مایکی رو پوشیده بودم^^
کلاهشو سرم گذاشتم، جعبه ای رو از پشت باکس موتور در آوردم.
با نگاهی به ساختمون رو به روم با لبخند به داخل رفتم.
روی ساختمون نوشته شده بود: خوابگاه گروه *G.Girl*

🚪𝐈'𝐦 𝐃𝐲𝐢𝐧𝐠, 𝐁𝐮𝐭 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐋𝐞𝐚𝐯𝐞 𝐌𝐞🔑Where stories live. Discover now