Part 4

1.8K 284 251
                                    

پسر با حرکات تندی، بدنش را تکان می‌داد. ریتم تند آهنگ و بِیس آن، به پسر برای سرعت بخشیدن به حرکاتش، کمک می‌کرد‌.

با آن‌که سه ساعتی می‌شد که درحال انجام دَنس‌های سخت و طاقت فرسا بود ولی بدون هیچ استراحتی به کارش ادامه می‌داد.

توجهی به برادر بزرگ‌ترش که یک ساعتی می‌شد درحال نگاه کردنش بود، نمی‌کرد. به طوری که جو هیوک هم به وجود داشتن خودش شَک کرده بود!

با پایان یافتنِ موسیقیِ کَر کننده، تهیونگ از حرکت ایستاد و با گرفتن پایین پیراهن سیاه رنگش، آن را بالا آورد و صورت خیس از عرقش را پاک کرد.

جو هیوک که تازه بعد از چند ماه، از جنگ بین پک خودشان و پک الماس برگشته بود، بدون هیچ خستگی‌ای، یک ساعتی می‌شد که درحال تماشای حرکت‌های حرفه‌ای و سریع برادر کوچک‌ترش بود.

تهیونگ با نفس نفس بر روی کف چوبی اتاق مخصوص‌ش نشست و با خستگی شروع به سرد کردن بردنش کرد. جو هیوک نمی‌توانست منکر این شود که بدن پسر تغییر نکرده بود!

حال ماهیچه‌های شکم، بازو، کتف، رانش به کل تغییر کرده بود‌. بدنش دیگر لاغر و نحیف نبود. درست بود که نرمی خودش را هنوز داشت ولی دیگر شکننده نبود.

جو هیوک از جایش بلند شد و با برداشتن بطری آبی که در کنارش بود، به سمت پسر رفت. بالا سرش ایستاد و از بالا، به حرکات بدنش نگاه کرد.

زمانی که تهیونگ به حد کافی سرد کرده بود، سرش را بالا آورد و به برادر بزرگ‌ترش نگاه کرد. جو هیوک که متوجه توقف حرکات پسر شده بود، بطری را به طرف تهیونگ گرفت.

تهیونگ با تکان دادن سرش برای احترام، بطری را گرفت و بعد از خوردن کمی آب، با خستگی از روی پارکت‌های چوبی اتاق بلند شد.

جو هیوک پشت سر پسر به سمت در رفت و با تهیونگ از اتاق خارج شد. زمانی که تهیونگ دو ماه پیش به سن هجده سالگی رسید، آلفا کیم برایش این اتاق بزرگ را ساخت و به عنوان کادوی تولدش، به او داد.

هیچ کس حق این را نداشت که بدون اجازه‌ی پسر به آنجا برود و خب، طبیعی بود که جو هیوکی که تازه از جنگ برگشته بود، از این موضوع خبر نداشته باشد.

تهیونگ بدون هیچ حرفی و بدون اهمیت به هیونگ‌ش که پشت سرش به راه رفتن ادامه می‌داد، از چندین سالن گذشت و بعد از رسیدن به پله‌های عمارت، از آن بالا رفت.

جو هیوک که اتاقش طبقه‌ی دوم بود، همراه پسر از پله‌ها بالا رفت. بعد از رسید به طبقه دوم، ایستاد و به تهیونگی که از پله‌ها هنوز درحال بالا رفتن بود نگاه کرد.

دهانش را برای گفتن چیزی باز کرد. زمانی که خواست اسم پسر را صدا بزند، چیزی در کل بدنش پخش شد و جلوی این کار را گرفت.

ᴍᴀꜰɪᴀ | ꜱɪx ᴀɪᴘʜᴀ'ꜱWhere stories live. Discover now