PART 8

1.3K 204 208
                                    

چند ساعتی می‌شد که در بزرگ‌ترین پاساژ شهر، درحالِ خرید بودند. هر چیزی که به دردشان می‌خورد می‌خریدند و به مغازه‌ی بعدی که چشم‌شان را گرفته بود، وارد می‌شدند و به همین منوال ساعت نزدیک به نیمه شب شد.

با ایستادن ماشین، پسر چشم‌های خسته‌اش را باز کرد و از در بازِ ماشین، پیاده شد. با قرار گرفتن دستی بزرگ و قوی، به ست فردِ آتشی برگشت. جونگ‌کوک بود که با چهره‌ای سخت و سفت و رایحه‌ی آتش سنگینش به او در راه رفتن کمک می‌کرد.

لبخندی زد و بدون توجه به بودنشان در عمارت بوسه‌ای بر روی شقیقه‌ی سمت راستش زد. جونگ‌کوک با بوسیده شدن شقیقه‌اش، لبخند نرم و کوچکی زد و در جوابِ پسر، خم شد در گردنش و بوسه‌ای محکم به جا گذاشت.

همان‌طور که به سمت سالن اصلی حرکت می‌کردند، جونگ‌کوک محل فرود آمدن چشم غره‌های برادرانش شده بود و تهیون ریز ریز به دور از چشم، به آن‌ها می‌خندید.

با باز شدن درب سالن به وسیله‌ی خدمت‌کاران، وارد شدند و توانستند خانواده‌اشان را در آن‌جا ببینند. آلفا کیم و آلفا جئون همان‌طور که درحال گفت و گو با یک‌دیگر بودند، همانند بقیه افراد حاضر در سالن دم‌نوش می‌نوشیدند. شیش آلفا همراه جفتشان سلامی گفتند و بعد از دریافت کردم جواب، بر روی مبل جای گرفتند.

تهیونگ بر روی مبل تک‌نفره‌ی بین دو مبل سه‌نفر قرار گرفت و شیش آلفا نیز بر روی دو مبل سه‌نفره نشستند. تهیونگ می‌توانست نگاه‌های برادرانش را بر روی خودش و جفت‌هایش حس کند ولی با نادیده گرفتن آن‌ها، درحال اختلال با محبوب‌های قلبش بود.

تهیونگ با خستگی به هوسوک تکیه داده بود و هوسوک با اشاره به بقیه افراد حاضر در سالن، فهماند که وقت خواب و خاموشی رسیده. با حلقه کردن بازوهای حجیم‌ش به دور پسر، آن را به سمت اتاقشان برد.

زمانی که آن دو وارد اتاق شدند، پنج آلفا نیز با خستگی پشت سر آن‌ها، داخل آمدند. درست بود اتاقی که قرار بود در آن بمانند این اتاق نبود ولی تا حاضر شدن اتاقی که آن هفت نفر می‌خواستند تا آخر عمر در آن شب‌هایشان را در آغوش هم صبح کنند، از این اتاق استفاده می‌کردند.

+می‌تونم قبل اینکه از حموم استفاده کنین، من کارم رو انجام بدم؟

با گرفتن تأییدیه هر شش نفرشان، به سمت حمام رفت. بعد از وارد شدنش لباس‌هایش را با انزجار در آورد و سبد لباس‌ها پرتاب کرد. حالش هم از خودش و هم از لباس‌هایش بهم می‌خورد. حمام نرفته بود و از خود، عوقش گرفته بود.

با تمام وسواس، بدنش را به سفت‌ترین حالت ممکن لیف می‌کشید. بعد از ششمین دوری که لیف را بر تمام نقاط بدنش کشید، بلآخره راضی شد و شامپو را برداشت. تارهای موهایش را غرق در کف کرد و به مدت پنج دقیقه هر بار که موهایش را می‌شست و دوباره شامپو می‌زد، می‌سایید و کف سرش را رو به قرمزی می‌برد.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Jul 14 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

ᴍᴀꜰɪᴀ | ꜱɪx ᴀɪᴘʜᴀ'ꜱWo Geschichten leben. Entdecke jetzt