چند دقیقهای میشد که تمام افراد درون یکی از چندین سالن بزرگ عمارت جئون جمع شده بودند. خدمتکار بعد از گذاشتن آخرین ظرف تنقلات بر روی میز شیشهای، همانطور که دستور گرفته بود، مانند باقی خدمتکاران از سالن خارج شد و در را پشت سر خود بست.
دکتر چا آلفای مذکر 30 سالهای که صورتی جذاب و استایلی دارک داشت، لیوان قهوهاش را پایین آورد و با خونسردیای که از خانوادهاش به ارث برده بود، به صورت تمام اشخاص درون سالن نگاه کرد.
نامجون با مشتهای گره خورده به صورت دکتر زل زده بود و قول نمیداد اگر تا چند ثانیهی دیگر دهانش را باز نمیکرد و به حرف نمیآمد، بتواند جلوی خودش را بگیرد.
•خب همانطور که به کیم تهیونگشی توضیح دادم و شنوندهی حرفهای من هم بودین، ایشون باید هرچه سریعتر با آلفاهاش پیوند برقرار کنه.
این یوپ گردنش را کج کرد که با این حرکتش، صدای شکستن قلنجهای گردنش بلند شد. زمانی که توجه همه به او جلب شد، با چشمانی به خون نشسته به دکتر نگاه کرد. با لحنی که گستاخی و عصبانیت را فریاد میزد آلفای پزشک را مورد خطاب قرار داد.
×صحیح. فقط من یه چیزی رو نمیگیرم دُکی جون.
آلفای پزشک که از این لحن و لقبش کاملاً مشخص بود ناراضی و کمی عصبانی است یک تای ابرویش را به بالا پرتاب کرد و با همان خونسردی که روی اعصاب این یوپ بود، به او زل زد تا ادامه بدهد.
این یوپ دستش را مشت کرد و از این همه گستاخی آلفای پزشک به وجد آمد. نه تنها جوابش را نداده بود، بلکه با همان گستاخی به او زل زده بود و این خونش را میجوشاند!
این یوپ کمی به جلو خم شد و بعد از گره زدن دو دستش در هم، با پوزخند به آلفای گستاخ رو به رویش نگاه کرد. قبل از آن که اعصابش بیشتر از آن لحظه بهم بریزد شروع کرد.
×فکر که نکردی ما حرفاتو باور میکنیم نه؟
آلفای پزشک که انگار توقع هر چیزی را داشت به غیر از آن، ابرویش را بالاتر برد و با کمی بهت به آن آلفا نگاه کرد. این یوپ خوشحال از ریاکشنی که دریافت کرده، پوزخندش غلیطتر شد.
•منظورتون چیه؟
×خیلی سادهس. تهیونگ از بچگی بدن ضعیفی داشت. بدتر از اون، احساساتش بود. روحیهی لطیف اون بدتر از بدن ضعیفش بود. منتظر یه لنگر بود که گریه کنه یا نمیدونم... وقتی حتی یه زخم کوچیک بر میداشت اشکش در میومد. امکان نداره تهیونگ همچین قدرتی داشته باشه و بتونه خودش به تنهایی به همچین قدرتی مسلط بشه!
جین اخمی کرد و همانطور مانند برادرانش فرمونهایش را آزاد و سنگینتر میکرد به جلو خم شد. اگر امگای آنها انقدر روحیهاش لطیف بوده و انقدر بیتابی میکرده پس چطور حال مانند کوهی از یخ و سنگ شده بود؟!
YOU ARE READING
ᴍᴀꜰɪᴀ | ꜱɪx ᴀɪᴘʜᴀ'ꜱ
Fanfiction{ شـشـ آلـ؋ــا } تـهیـونگـ امگـاے با استـعـدادے کـہ در هـر زمـینـہ سـر رشتـہاے دارہ، مورد خیـانت خـانوادهاش قـرار مـےگیـره و بـہ قـتـل مـےرسـہ! در لحـظاتِ آخـر، شـشـ آلـفایـے کـہ انـگار جفـتش بودنـد رو درحـالـے کـہ براے زنـده مـانـدنـش الـتماس م...