Cingulomania

18 3 0
                                    

"تو معصوم ترین آدمی بودی که تا به حال دیدم.."
_وی

*تمایل شدید برای به آغوش کشیدن کسی ( Cingulomania )

هر قدم پسر،برابر سه قدم دلفی بود،چنددقیقه ای میشد که دلفی همزمان با کشیدن چمدون سنگینش، دنبال پسر میدوید،با خستگی گوشه ای از آستین پیراهن وی رو کشید..

وی با تعجب ایستاد و به دختری که با چشم های درشت تر از قبل و گونه های سرخ شدش نفس نفس میزد خیره شد..

-میشه اروم تر بری؟ لطفا؟
دلفی با خجالت پرسید..

-اوه .. باشه؟
وی با گیجی جواب داد و سعی کرد قدم های کوتاه تری برداره..

هرچند نمیتونست منکر کیوت بودن اندازه قدم هاشون بشه..
به ارومی دستشو جلو برد و چمدون دلفی رو به راحتی از روی زمین بلند کرد..

-اینو من میارم،تو مراقب هدیه م باش
وی گفت و سعی کرد قدم های کوچکتری برداره..

دلفی با تعجب به پسری که چمدون به اون سنگینی رو به راحتی بلند کرد خیره شد..
-من یه جادوگر آلفام

قبل از اینکه سوالی بپرسه وی جواب داد..
لب های دختر به شکل O در اومد و نگاهی به هدیه انداخت..

-از طرف دوست پدرمه
وی ادامه داد، دلفی هدیه رو داخل کیف کوچکیش گذاشت..

-اینطوری امن تره
اروم گفت و سعی کرد نگاه خیره پسر رو نادیده بگیره..

با نزدیک شدن اصیل زاده هایی که دلفی چندبار از سوراخ در اتاقش اونهارو دیده بود، کمی به وی نزدیک تر شد..

از دوست های اریک خوشش نمی اومد.. اونا ترسناک بودن..مثل زمان هایی که اریک از دستش عصبانی میشد..

ساختمون اصلی آدونیس کم کم داشت ظاهر میشد و دلفی هر لحظه بیشتر سرش رو بالا میگرفت و سعی میکرد انتهای ساختمون آسمون خراش روبه روش رو ببینه تا جایی که تعادلش رو از دست داد و قبل از اینکه بیوفته وی با یه دست سر دختر رو از پشت گرفت..

دلفی بعد از به دست اوردن تعادلش خجالت به نشونه تشکر کمی خم شد و سعی کرد به صدای زیبای خنده اروم پسر توجهی نکنه..

بعد از دقایق زیادی راه رفتن و تحویل دادن وسایل هاشون جلوی در ورودی اصلی،دلفی با تردید وارد ساختمون شد..

وی برای دوست هاش دست تکون داد..
دلفی با بهت به بزرگترین سالنی که تا حالا دیده بود نگاه کرد..

سقف سالن اونقدر بلند بود که دلفی برای دیدنش گردنش درد گرفت، لوستر های بلند و عجیب از سقف آویزون بود و چهره های ترسناکی روی سقف کشیده شده بود..
چرا ترسناک؟ چون چشم های اون چهره ها طوری بود که انگار زنده بودن..

دلفی حتی میتونست نگاه اونها رو روی خودش احساس کنه..

سه راهروی طویل و چهار راه پله بلند و مارپیچی در اطراف سالن دیده میشد،پله ها به طرز عجیبی حرکت میکردن و حتی گاهی تغییر جهت میدادن..

cafuneTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang