𝑠𝑒𝑟𝑒𝑛𝑑𝑖𝑝𝑖𝑡𝑦1

926 107 94
                                    

PART 1:

«گذشته همیشه همراه آدم‌هاست و فقط نیازه که کنترلش کرد، اما تو کاملاً داری توی گذشته زندگی میکنی کانگ تهیون! و بنظرم هنوز نتونستی با خیلی چیز‌ها کنار بیای...باید از هرچیزی که مربوط به گذشته میشه فاصله بگیری، تنها راهش همینه»

بعد از حرف‌های مشاور کیم، پدرش خیلی زود چمدونش رو بست و گفت که جای خوبی رو سراغ داره.
تهیون سعی نکرد مخالفتی بکنه، حتی حوصله حرف زدن هم نداشت و فقط سوار ماشین شد.

شاید بهتر بود کمی تنها باشه و اینطوری پدرش هم یک نفس راحت میکشید.

تهیون درک میکرد که داشتن پسری مثل اون، خسته کنند‌س، درک میکرد اگه پدرش برای دور شدن ازش عجله داشته باشه...بهرحال هیچکس یه پسر افسرده رو دوست نداره، اون هم درست تو سن نوزده سالگی که شور و هیجان جوانی تقریباً به اوج خودش میرسه...
اما برای تهیون اینطوری نبود، بعد از اتفاق سال پیش، اون دیگه برای جوون بودن زیادی بزرگ شده بود! برای همین جز دوست صمیمیش چوی یونجون، هیچ دوست دیگه‌ای نداشت و درواقع اصلاً هم براش مهم نبود.

اون زمانی که به راهنمایی میرفت تقریباً محبوب ترین پسر کلاسشون بود و بیش از سه تا دوست صمیمی داشت...و این تنها دلیلی بود که یونجون، پسر انتهایی کلاس همیشه بهش حسودی میکرد و حتی یک روز اعتراف کرد "ازت متنفرم" و این شروع دوستی اونها بود.
شاید عجیب باشه اما تهیون چند روز بعد برای اون یه ساندویچ خرید و گفت "تو اولین نفری هستی که ازم متنفره، خوشحال نیستی که جزو اولین‌های منی؟!"

دستشو تکیه گاه سرش قرار داد و چشم‌هاش رو بست.

شاید یه روز دوباره اون حرف رو از زبون یونجون میشنید و اینبار حتماً جواب میداد "منم از خودم متنفرم یونجون"

اما قلبش به درد میومد و انقدر نفس عمیق میکشید که بغضش رو قورت بده.

تهیون احساساتی نبود، البته قبل از اینکه مادرش بمیره، فوق‌العاده برونگرا و پر شور بود اما خب حالا انگار همه چیز درونش خشک شده بودن، مثل یه گل پژمرده که هیچ زیبایی نداره و مسلماً هیچکس دلش نمیخواد اون رو پیش خودش نگهداره، این دقیقاً بهترین نمونه برای توصیف  تهیون بود، یه گل پژمرده!

-«واقعاً قشنگه نه؟»

وقتی هندزفری رو از توی گوشش بیرون کشید، آقای کانگ دوباره حرفش رو تکرار کرد:«روستای قشنگیه، مگه نه؟»

تهیون فقط بهش نگاه کرد.
تا چند ثانیه هیچ جوابی به ذهنش نرسید، تا اینکه آقای کانگ از آینه بهش زل زد و وادارش کرد حرف بزنه:«اگه بگم نه، برمیگردیم خونه؟»

آقای کانگ خیلی سریع واکنش نشون داد:«معلومه که نه، دیگه همچین چیزی نگو»

تهیون پوزخند زد و دوباره هندزفری رو به گوشش برگردوند:«پس چه اهمیتی داره که جای قشنگیه یا نه؟!»

Serendipity | 𝐭𝐚𝐞𝐠𝐲𝐮,𝐲𝐞𝐨𝐧𝐛𝐢𝐧Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ