𝑠𝑒𝑟𝑒𝑛𝑑𝑖𝑝𝑖𝑡𝑦12

452 73 160
                                    


Part12:

صبح زود، تهیون و یونجون وسایلشون رو جمع کردن و از خونه بیرون زدن.
تهیون دلش برای این آب و هوا، آسمون آبی صاف، صدای پرنده‌ها و جریان رودخونه و همینطور دلش برای بومیگو و سوبین تنگ میشد. هرچند برخورد زیادی با سوبین نداشته ولی باز هم بخاطر یونجون کمی آشنایی پیدا کرده بود.
ولی از دیروز یونجون گرفته و عجیب بنظرم میرسید. دیگه از اون پسر حرف نمیزد و بیشتر تو
خودش بود.
احتمالا سوبین نا امیدش کرده بود و یا بحث جدی‌ای باهم داشتن...بهرحال خوب بود که این بازی‌های مسخره‌ی یونجون تموم شده بود!

-«بابات داره میاد»

با صدای یونجون، چمدونش رو محکم تر توی دستش گرفت و به سمت بومگیو چرخید.
چطور میتونست ازش دور بشه؟
حتی اگه میرفت هم مطمئن بود قلبش رو اینجا جا میذاشت.

اونها به هم نزدیک شدن و بومگیو کسی بود که زودتر خودش رو توی بغل دوست پسرش پرت کرد:«یادت نره بیای دنبالم تهیون شی!»

تهیون موهای نرم و بلند پسر رو نوازش کرد و آروم گفت:«یادم نمیره بومگیو، به هیچ وجه! حتی اگه شده جلوی بابام وایمیستم...نمیذارم هیچکس مانع ما بشه»

بومگیو خودش رو عقب کشید و لبخند درخشانی زد:«قول میدی؟»

تهیون انگشتش رو بالا آورد و به نشونه‌ی قول چندبار تکونش داد:«قول میدم...تو هم باید قول بدی منتظرم بمونی!»

بومگیو هم مثل تهیون انگشتش رو بالا آورد و بین انگشت اون قفل کرد:«قول میدم»

با صدای بوق ماشین، هردو نگاهشون رو از هم گرفتن و تهیون متوجه جای خالی یونجون شد.

یونجون قرار بود با ماشین خودش برگرده ولی تهیون با کج کردن گردنش متوجه شد ماشینش هنوز کنار خونه پارک شده و معلوم نبود خودش کجا غیبش زده بود!

نگاه کوتاهی به بومگیو انداخت و بدون حرف دیگه‌ای سوار ماشین شد. اگه بیشتر اونجا میموند رفتن هم براش سخت تر میشد.

یه روزی بر میگشت و وقتی بومگیو و مادربزرگش رو با خودش میبرد میتونستن راحت و بدون دردسر زندگی کنن...
کاش همه چیز همونطور که میخواست پیش بره.

****

-«منتظر بودم بیای بدرقه‌ـم کنی»

سوبین از شنیدن صدای پسر دستپاچه شد و از روی سنگی که روش نشسته بود پایین افتاد.
اما خیلی زود سنگ ریزه‌ای برداشت و توی رودخونه انداخت تا خودش رو مشغول نشون بده:«من که دیشب ازت خداحافظی کردم!»

یونجون از پشت به سوبین نزدیک شد و کنارش ایستاد:«بیشتر شبیه تحقیر بود! میدونی، تو اولین کسی هستی که تو این یه هفته کلی تحقیرم کرده...»

سوبین ساکت موند. دلش نمیخواست عذاب وجدان داشته باشه ولی اینطور حس میکرد...همه‌ی خاطراتش توی این یه هفته از جلوی چشماش گذشت و فهمید چقدر بیش از حدش رفتار کرده.

Serendipity | 𝐭𝐚𝐞𝐠𝐲𝐮,𝐲𝐞𝐨𝐧𝐛𝐢𝐧Where stories live. Discover now