بعد از پایان رسوندن نامه اون رو از میله های سلول تاریک و تنگ به سرباز جلوی در که لرد اون رو مکنزی معرفی کرده بود داد
-فقط یکم صبر کن اسمایسل از اینجا میبرمت بیرون و مرحم دردات میشم
هوسوک هیچی نگفت و فقط به نگاه کردن به بیرون ادامه دادهمه چیز زودتر از اونچه که یونگی فکرش رو میگرد تموم شد
جونگکوک شنبه اونها رو آزاد کرد و دیدارش با یونگی به طرز قابل توجهی خوب پیش رفت
یونگی به محض دیدن برادر کوچکترش اون رو به اغوش کشید و ازش معذرت خواهی کرد دوباره و دوباره
و جونگکوک هم دلتنگ برادرش با خوشرویی و خنده ازش استقبال کرد
ملاقات دو برادر به محض اینکه جونگکوک هوسوک رو دیدی به پایان رسید
اون دو رابطه خیلی خوبی باهم داشتن
خیلی خوب
و حالا اینجوری دیدن هم تو این موقعیت برای جفتشون سنگین بود پس تصمیم گرفتن صبر کنند و همه چیز رو به دست زمام بسپارند و فقط به یه بغل ساده بسنده کردن
بعد از برگشتنشون به عمارت آگوست و برگشت به حالت و زندگی عادیشون حالا این یونگی بود که داشت برنامه سفرهای مختلف رو میمیچید تا فقط بتونه کمی همسرش رو خوشحال کنه
یونگی سخت تلاش کرد
هر روز صبحانه ناهار و شام های مورد علاقه هوسوک رو درست میکرد و هوسوک فقط میتونست تمام عشقش رو بریزه تو چشماش و ازش تشکر کنه چون یه چیزی یادش رفته بود
یادش رفت بود چطور باید بخنده
روزها میگذشت ،سفرهای مختلف جاهای کشف نشده ،خرید و شام تو بهترین مناطق لندن و بقیه کشور ها
یونگی همه کاری میکرد و یه روز بلخره هوسوک خندید
دقیقا موقعی که یونگی یه گربه دیده بود و روی زمین نشسته بود و با تعجبی که انگار موجودی عجیب و الخلقس بهش نگاه میکرد
و وقتی گربه سرشو به کف دست یونگی مالید یونگی قشنگترین خندهی عمرش رو نمایش داد
واقعا زیبا بود
و هوسوک با دیدن این صحنه عکس العملی مشابه یونگی نمایش داد فقط به شدت کمتری
یونگی موقعی که دید هوسوک میخنده اونو سفت بغل کرد و زمزمه های عاشقانه زیر گوشش نجوا میکرد
اخه محض رضای خدا یونگی الان سه سال بود در تلاش دیدن این لبخند بود
درسته سه سال
سه سالی که یونگی فقط و فقط به هوسوک توجه کرد و هیچکس رو ندید
حتی خودش رو...
زمان سریعتر از قبل میگذشت الان دیگه هوسوک کاملا خوب شده بود مثل قبل میخندید ولی یونگی دست از توجه های زیادی برنمیداشت یه جورای عادت کرده بود
ولی نه برای خودش مهم بود نه هوسوک
چون الان این توجه دو طرفه شده بود
همه چیز عالی پیش میرفت عمارت آگوست دوباره به زیبایی میدرخشید
تا موقعی که هوسوک یه سوال ساده پرسید
-یونگی
-جونم
-میخوام امشب خودم شام درست کنم ،غذا چی دوس داری
-معلومه پاستا آلفردو
-یونگی این غذای مورذ علاقه منه ،خودت چی دوس داری
-من؟
یونگی واقعا نمیدونست چی جواب بده
اصلا هیچی در این باره یادش نبود
واقعا چه غذایی دوست داشت؟
-هی یون چیشده
-نمیدونم ..من ..یادم نمیاد چه غذایی دوس دارم
-اشکال نداره ،چند نوع غذا درست میکنم ببین کدوم رو دوس داری
-نه نه خسته میشی
-ششش خودم میدونم چیکار دارم میکنم خستم نمیشم
-اما..
-یونگی
-باشه
همه چیز خوب بود و اون دو اصلا اهمیتی به این مسئله ندادن
-هوسوکی نمیخوای بیدار شی باید ببرمت حموم
-بزار بخوابم دیشب تا صبح نگرم داشتی گربه ی وحشی
-ببخشید که گربتون چند ماه طعم گوشتو نچشیده بود اصلا مراقبش نیستی
-خب دلیل نمیشهههه منو بخوری کککک
-غر نزن سوک سوکم پاشو ببرمت حموم
-ظالم
وقتی پروسه حمام هوسوک تموم شد یونگی با همون سر و وضع بیرون اومد و ما هوسوک رو داشتیم که با تعجب نگاهش میکرد
-خودت چی
-اوه به کل یادم رفت صبر کن الان میام
و بازم بی اهمیت گذشتن🤍🤎🤍🤎🤍
پارت هفت تموم شد
"-خودت چی
-اوه به کل یادم رفت صبر کن الان میام"
YOU ARE READING
𝐒𝐦𝐢𝐬𝐞𝐥
Fanfictionداستان یونگی ای که برای نجات هوسوکش پنج سال تلاش میکنه و وقتی تلاشش جواب میده قسم میخوره نزاره دیگه هیچ زوجی این درد رو حس کنه درد دوری جدایی نخندیدن ... و به حرفش عمل میکنه یونگی زوج دیگری رو نجات میده حتی شده با سفر در زمان ولی نجاتشون میده ...