و بازم بی اهمیت گذشتن
اوایل موضوع خاصی نبود در مورد یونگی ولی بعدا بیشتر شد
توجه نکردن به درداش، بی اهمیت نسبت به خانوادش
از یاد رفتن اینکه چطور پیانو میزد
چطور لباس میپوشید
چطور موهاشو مدل میداد
چطور رفتار میکرد
فقط یه چیز مهم بود
هوسوک!
هوسوک خوب باشه!
بخنده !
خوشحال باشه !
همه چیز براش فراهم باشه!
هوسوک به شدت نگران یونگی بود
و بلخره این نگرانی باعث شد به پزشکی مراجعه کنن
و نتیجه؟
یونگی دیگه یونگی نبود
هوسوک بود
انگار که خودش واسش یه رهگذر سادس و هیچ اهمیتی نداره ولی هوسوک؟
انگار یونگی واقعا هوسوک بود
جوری که ازش محافظت میکرد انگار از خودش محافظت میکرد
به همین سادگی یونگی خودشو از یاد برد
یونگی فراموش کرد یونگی بودن چطوره🤍🤎🤍🤎🤍
پارت هشت تموم شد
"یونگی فراموش کرد یونگی بودن چطوره"
YOU ARE READING
𝐒𝐦𝐢𝐬𝐞𝐥
Fanfictionداستان یونگی ای که برای نجات هوسوکش پنج سال تلاش میکنه و وقتی تلاشش جواب میده قسم میخوره نزاره دیگه هیچ زوجی این درد رو حس کنه درد دوری جدایی نخندیدن ... و به حرفش عمل میکنه یونگی زوج دیگری رو نجات میده حتی شده با سفر در زمان ولی نجاتشون میده ...