Part 4

533 91 62
                                    

ورژن ( مینسونگ _ هیونلیکس) :

Writer :


سوآ : عه فکرکنم مینهو اومد!

قند توی دلش آب شد.
خیلی دلش می خواست ببینه؛ اون پسر چه شکلیه!!
امیدوار بود که جذاب و خوش هیکل باشه چون خیلی دوست داشت که سر به سرش بذاره.
پسر جوان خانواده وارد خونه شد.

سوآ : مینهو جان اومدی؟

لبخندی زد و نگاهش رو به مادرش داد.
خانم خونه نگاهش رو به جیسونگ داد و خطاب به پسرش لب زد:

سوآ : نامزدت اینجاست پسرم.

نگاه مینهو چرخید تا به پسری که قرار بود؛ زندگیش رو با اون تقسیم کنه؛ رسید.
برق خاصی توی چشماش ایجاد شد.
این پسر کیوت و به نظر شیطون می اومد اما هنوزم برای عشق و دوست داشتن خیلی زود بود.
لبخند محوی تحویل جیسونگ داد.
اونطور که راجب این پسر شنیده؛ انگار آروم و ساکته!!
ولی اون خبر نداشت که چه آدم شیطون و فضولی وارد زندگیش شده.
تموم امید جیسونگ با دیدن پسر جوان این خانواده از بین رفت.
اون انتظار یه پسر بیبی بوی رو داشت اما این فرد...
با اینکه کلی ورزش کرده و عضلات خفنی ساخته اما هنوزم دربرابر این پسر، کوچک اندام به نظر میومد.
حرصش گرفت و در واقع بهش فشار اومد.
نگاهش رو توی چشمای پسر مقابلش قفل کرد و براش زبون درآورد.
ابروهای پسر بزرگتر لحظه ای به بالا پرید...!!
این پسر اصلا آروم و ساکت نبود؛ در واقع شیطون و بانمک بود.
این همون چیزی بود که مینهو از همسر آینده اش توقع داشت.
اون عاشق پسرای شیرین و شیطونه...!!
نیشخندی بر روی لب های پهن و درشتش نشست و اولین قدم رو به طرفش برداشت.
با نزدیک شدن به پسر خانواده هان، مادرش لبخندی زد و پدرش هم بعد از چند ثانیه وارد خونه شد.
جیسونگ خیره بهش نگاه کرد و سرش رو بالا گرفت.
اصلا قصد نداشت تا برای این پسر خفن و جذاب، بیبی به نظر بیاد.
انگار قرار بود تا جنگی بینشون آغاز بشه...!!
مقابلش ایستاد و نیشخندی موزیانه ای زد و لب باز کرد:

مینهو : از دیدن خوشحالم لی فلیکس.

چشماش رو روی نگاه هیز مینهو ثابت نگه داشت و با نیشخند دهن باز کرد:

جیسونگ : من خیلی بیشتر!!

برادر کوچکتر مینهو، با حرص به پسر خانواده هان خیره شد.
چقدر از این پسر متنفر بود.
مینسو اون رو بی ادب و روی مخ می دید و اصلا دلش نمی خواست که برادرش به اون دل ببنده.
پدر خانواده جلو اومد و به جیسونگ چشم دوخت و لب زد:

سومان : خیلی خوش اومدی پسرم.
جیسونگ : ممنونم.
سوآ : چه طوره تا زمانی که شام آماده میشه؛ شما دوتا یه گپی باهم بزنین؟ 
مینسو : مامان هیونگ حتما خیلی خسته اس؛ بزار استراحت کنه.

مینهو بی توجه به حرفای بقیه، نگاهش رو روی جیسونگ قفل کرد و همراه با لبخند یه وری که روی لب هاش نشسته بود؛ لب زد:

مینهو : مایلی کمی باهم حرف بزنیم؟
مینسو : هیونگگگ!!!

پسر کوچکتر نیشخندی زد و جواب داد:

جیسونگ : چرا که نه؟؟؟

مینهو اول راه افتاد و پسر خانواده هان هم به دنبالش راهی شد.
سومان نگاهش رو به همسرش داد و با لبخند گفت:

سومان : فکرکنم مینهو ازش خوشش اومده.
سوآ : اوهوم، منم همین حس رو دارم.

پسر کوچکتر خانواده با حرص به پدر و مادرش خیره شد و لب زد:

مینسو : نخیر هیونگ فقط داره مراعاتش رو میکنه!!!
سومان : بهتره باهاش خوش رفتار باشی مینسو...
سوآ : حق با پدرته ... اون پسر برای خانواده ما خیلی مهمه!

هوفی کشید و به طرف اتاقش قدم برداشت و خطاب به مادرش لب زد:

مینسو : برای شام صدام بزنین.

هرچه قدر فکر میکرد؛ نمی تونست با جیسونگ کنار بیاد.
اون پسر بی تربیت و روی اعصاب بود.



باهم وارد تراس شدن.
جیسونگ یه بار دیگه نگاهی به هیکل مینهو انداخت.
چرا باید ابنقدر سکسی و عضله ای باشه؟؟
حتی فکر کردن به اینکه بخواد توی این رابطه باتم باشه؛ دیوونه اش میکنه...!!
باید هرطور که شده؛ اون پسر باتم باشه.
دنبال بهانه ای بود که مینهو رو باتم خطاب کنه.
نگاهی از سرتا پاش انداخت.
مینهو ازش بلندتر بود...
هیکلش پهن تر از اون بود...
اون فقط با لب بالاش می تونست هردو لب جیسونگ رو بمکه...
رون های اون فقط چند سانت از دور کمر جیسونگ کمتر بودن...
نگاهش رو به پایین تنه مرد بزرگتر داد؛ به نظر می رسید که دیکش هم از دیک اون بزرگتر باشه.
با حرص دندوناش رو توی لب پایینش فرو برد...!
چرا هیچ بهانه ای پیدا نمی کرد تا مینهو باتم باشهههه!!!!
کمی فکر کرد و بالاخره یه بهانه پیدا کرد.
اینکه "مینهو خوشگله"
آره درسته، اون خوشگله ولی مردا نباید خوشگل باشن!!
نیشخندی زد و به طرف پسر بزرگتر قدم برداشت و لب زد:

جیسونگ : تو خیلی خوشگلی!

ابروهای مینهو به بالا پرید...!!
اون انتظار چنین تعریفی رو از این پسر نداشت.
قدمی به طرفش برداشت و صاف مقابلش ایستاد.
موهای خرمایی رنگش به وسیله باد جابه جا میشدن و چهره اش رو زیبا و جذاب نشون می داد.
بی اختیار تپش قلب پسر کوچکتر اوج گرفت.
درسته اون خوشگل بود اما زیباییش مردونه و خاص بود.
آب دهنش رو قورت داد.
نه نه نه نمی خواست این موضوع رو بپذیره؛ اون باید تاپ مینهو می بود.

مینهو : می خوام باهم روراست باشیم.
جیسونگ : منم روراست بودم؛ باور کن.
مینهو : پس بهم بگو که می تونی عاشقم بشی؟؟

جان؟!!!
عشق؟!!!
از همین حالا؟!!
نه نه نمی تونست...این پسر نامزد فلیکس بود.
یه لحظه با خودش فکر کرد.
چرا اصلا برای تاپ یا باتم بودن رابطه شون تصمیم گرفته بود؛ با اینکه هفته دیگه قرار این مرد رو برای همیشه ترک کنه؟!
لبخند محوی زد و جواب داد:

جیسونگ : نمیدونم.

دستش رو جلو برد و دست جیسونگ رو توی دستش گرفت.
با تعجب به دستاشون نگاه کرد...!!
انگار این پسر توی رابطه جدیه...!!!

مینهو : درسته ما الان چیزی از رابطمون درک نمی کنیم اما می خوام همه تلاشت رو بکنی و دلت رو بهم بدی!

آب دهنش رو قورت داد.
به طرز عجیبی با حرف های اون احساس می کرد که به زودی خام این مرد میشه.
نه نه ... نباید اینطور می شد...!
اون نامرد فلیکسه.
شروع کرد به بهانه آوردن...

جیسونگ : عاممم...خب نمیشه!

اخمی بین ابروهای مرد بزرگتر ظاهر شد و پرسید:

مینهو : چرا؟؟
جیسونگ : خب راستش ما باهم خیلی فرق داریم.
مینهو : همه آدما باهم فرق دارن.

درسته...!!!
همه باهم فرق دارن.
چه حرف چرتی زده بود...!

جیسونگ : آره اما میدونی سرگرمی هامون باهم فرق داره.
مینهو : اینم منطقیه.

آب دهنش رو به سختی از گلوش به پایین فرستاد.
مرتب داشت گند میزد.
دستش رو از دست مینهو خارج کرد و پشتش رو به اون کرد و به طرف انتهای تراس حرکت کرد.
خودش رو به اون راه زد و با ذوق و خیره به آسمون لب باز کرد:

جیسونگ : واااای چه هوای قشنگیههه!!

مینهو پوزخندی زد.
اون به خوبی متوجه طفره رفتن پسر خانواده هان شده بود.
به طرفش حرکت کرد و کنارش ایستاد.

مینهو : خب حالا بگو ببینم؛ سرگرمیات چی هستن؟

با ذوق چرخید و نگاهش رو به مینهو داد.
تا به حال کسی ازش راجب چیزایی که دوست داره؛ سوالی نکرده بود.
زبونش رو کمی بیرون آورد و با دندوناش اون رو گزید.
پسر بزرگ تر خنده ای کرد و دوباره لب زد:

مینهو : منتظرم که بشنومش.
جیسونگ : میدونی سرگرمی های من، توی سه دسته خلاصه میشن.

لبخندی زد و به تراس تکیه داد.
پسری که به عنوان نامزدش انتخاب شده بود؛ خیلی بانمکه.
از همین حالا علاقه ای رو احساس میکنه.
مینهو می خواست تموم تلاشش رو بکنه؛ تا عاشق این پسر شیطون بشه و اون رو از آن خود کنه.
نگاهش رو روی چهره ذوق زده پسر مقابلش قفل کرد و با اشتیاق به حرفاش گوش داد.

مینهو : خب؟
جیسونگ : به ترتیب علاقه بهت میگمشون.
سکس
سوجو (مشروب)
رقص

پلک هاش از تعجب به بالا پرید...!!
انگار این پسر خیلی شیطون تر از این حرف ها بود.
اون تموم کارایی رو دوست داشت که مینهو ازش تنفر داره.
اون هرگز از سکس کردن خوشش نمیاد...
تاحالا سوجو نخورده؛ حتی در مهمونی ها ... اون بر این باور عه که چیزی که برای بدنش ضرر داره؛ هرگز نباید استفاده بشه.
و بدتر از همه این بود که رقص خط قرمزشه...
چهره جدی ای به خودش گرفت و به جیسونگ نزدیک شد.
پسر خانواده هان بی اختیار از این نگاه ترسید و به دیواره تراس چسبید.
مقابلش ایستاد و دستاش رو دو طرف بدن جیسونگ قرار داد و با لحنی خشن لب باز کرد:

مینهو : تو سکس کردی؟

با اینکه ترسیده بود اما سعی می کرد تا ظاهرش رو حفظ کنه.
هرچی نباشه؛ اون خودش رو تاپِ مینهو تصور می کرد.

جیسونگ : آره چه طور مگه؟
مینهو : چندبار؟
جیسونگ : چه میدونم ... مگه می شمارمش؟؟

نگاه مینهو کم کم عصبی شد.
نامزدش برعکس خودش بود.
اون بارها سکس داشته درحالی که اون یه بارهم این اتفاق رو تجربه نکرده...!
اخمش بیشتر از قبل شد و با ناراحتی لب زد:

مینهو : پس حسابی گشاد شدی؛ نه؟

دهنش از حیرت زیاد باز شد...!!
چی گشاد شده؟؟؟
کلافه شد و با حرص لب زد:

جیسونگ : معلومه که نه ... من تاپم!!

با جمله ای که از دهنش خارج شد؛ مرد بزرگتر رو حسابی خندوند.
مینهو با صدای بلند شروع به خنده کرد.
اخمی بین ابروهای جیسونگ شکل گرفت و به طرفش رفت و با خشم توی چشماش زل زد.

جیسونگ : چرا می خندی؟؟

انقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد.
جیسونگ عصبی شد و با دستش به سینه اش کوبید و صداش رو بلند کرد:

جیسونگ : یااا به چی می خندی؟؟
مینهو : تو تاپی؟!!!
جیسونگ : آره مگه چیه؟!

دوباره خندید و با حالت تمسخر لب باز کرد:

مینهو : حتما برای عروسکات تاپی، نه؟؟!!

چی؟!!
اون الان چی گفت؟!!
برای عروسکاش؟؟!!!
یعنی چی؟؟؟
اون لعنتی با خودش چه فکری کرده بود؟

جیسونگ : باشه مسخره کن ... وقتی به سختی به فاکت دادم می فهمی!!

صدای خنده مینهو بلندتر شد؛ به طوری که خانواده اش به سرعت به طرف تراس اومدن.
باورشون نمیشد که اون اینجوری بخنده!!!
پسرشون مدت ها بود که لبخند هم نزده بود؛ چه برسه به اینجوری خندیدن...!

سومان : مینهو؟!

پسر بزرگتر اشک هاش رو پاک کرد و کمی سرفه کرد تا به خودش بیاد.
جیسونگ هنوزم با حرص نگاهش می کرد.
باورش نمی شد که اون لعنتی اینجوری مسخره اش کرده...!
باید هرجور شده بود؛ به حسابش می رسید.
حتی اگه لازم بود؛ بیشتر از یه هفته اینجا می موند.

.
.
.

دوش آبگرمی گرفت و از حموم خارج شد.
تموم مدتی که دوش می گرفت؛ به حرفای هیونجین فکر می کرد.
چرا حالا که از کسی خوشش اومده؛ اون فرد به دخترا گرایش داره؟؟
تغییر دادن همچین آدمی واقعا سخت بود.
حتی اگه تغییر هم کنه؛ ممکنه در آینده دوباره به طرف گرایشش کشیده بشه.
آهی کشید و به طرف چمدون لباس هاش رفت.
آهسته زیپش رو باز کرد و یه دست لباس از داخلش بیرون آورد و به آرومی زمزمه کرد:

فلیکس : سرنوشتت دردناک شده لی فلیکس!!

یه تیشرت زرد رنگ با یه شلوارک سفید به تن کرد و مقابل آینه ایستاد تا موهای طلایی رنگش رو با سشوار خشک کنه.
امشب قرار بود؛ همراه هیونجین روی یه تخت بخوابه.
کلی براش استرس داشت اما خوشحالی در وجودش موج می زد.
اون عاشقانه به این مرد دل بسته و اصلا دلش نمی خواد تا این احساس زیبا رو رها کنه.
بعد از سشوار کردن موهاش، آنها رو شونه کرد و مقابل آینه ایستاد.
لبخند نرمی زد اما اضطراب تموم وجودش رو پر کرده بود.
یعنی امشب به خوبی براش سپری میشه یا بازم قراره اون مرد سنگدل، دل مهربون و کوچکش رو که سرشار از عشق به اون شده بود رو بشکونه؟
نمی دونست اما امیدوار بود تا همه چی خوب یا حداقل بهتر از اولین برخوردشون پیش بره.
هرچند که اون بهش گفته بود که ازش متنفره...!!
بغضش رو به سختی از گلوش پایین فرستاد و نگاهش رو به تخت خواب دونفره گوشه اتاق داد.
یعنی امکان داشت؛ اوقات خوبی رو با این مرد در این تخت بگذرونه؟!
حتی یه درصدهم احتمال چنین چیزی رو نمی داد اما ته قلبش به دنبال رخ دادنش بود.
به طرف تخت رفت و روش نشست.
نگاهش رو به ساعت داد.
عقربه های طلایی رنگ ساعت آویز روی دیوار، زمان 23:17 دقیقه رو نشون می دادن.
تقریبا زمان خواب بود و اون انتظار نامزد قلابیش رو می کشید.
اون دیگه باید تاحالا میومد اما چرا هنوز خبری ازش نبود؟؟؟

.
.
.

زبونش رو از داخل دهن اون دختر بیرون کشید و بوسه ای شیرین از لب هاش گرفت.
دختر جوان از لب های مردی که سال ها عاشقانه بهش دل بسته بود؛ دل کَند و با لبخند چهره عاشقانه هیونجین رو از نگاهش گذروند.

جومی: دیگه وقتشه که بری...

پوزخندی زد و دستاش رو قاب صورت دوست دخترش کرد و گفت:

هیونجین : خیلی زود ازم خسته میشیا.
جومی: خودت خوب میدونی که اینطور نیست ولی اگه پدرم و پدرت بویی از علاقه ما بهم ببرن؛ اونوقت پدرت تو رو میکشه.

اخمی کرد و نگاهش رو از دوست دخترش گرفت.
حق با اون بود؛ اگه پدرش می فهمید که اون به جومی علاقه منده، هم خودش و هم خانواده این دختر توسط پدرش نابود میشدن.
هوفی کشید و از روی تخت بلند شد و به طرف تراس رفت.

جومی : مراقب خودت باش عزیزم.

سری چرخوند و نگاهش رو به دختر موردعلاقه اش داد.
اون زیبا و معصوم بود و این موضوع دل هیونجین رو خیلی می لرزوند.
لبخندی زد و به آرومی توسط پله های تراس از اونجا خارج شد.
در همون زمان در اتاق جومی باز شد و برادر بزرگ ترش وارد اتاق شد و لب زد:

جونگین : هوا سرده ... چرا رفتی توی تراس؟

با صدایی که ناگهانی شنید؛ تنشی خورد و به سرعت به طرف برادرش چرخید و با لکنت زمزمه کرد:

جومی : او ... اوپا؟!!
جونگین : اونجا چیکار میکنی؟

سریع داخل اتاق شد و در تراس رو بست و لب باز کرد:

جومی : هیچی!!

چشمای تیزش بر روی نگاه نگران و ترسیده خواهرش قفل شد و ازش پرسید:

جونگین : هیونجین اینجا بود؛ نه؟!

پلک هاش از تعجب به بالا پرید...!!
برادرش خیلی تیز و باهوش بود.
اون سه ساله که متوجه علاقه خواهرش و هیونجین شده بود اما هیچ حرفی به زبان نیاورده بود ولی حالا شرایط فرق داشت.
هیونجین نامزد دار شده و اون نمیتونه اجازه بده که خواهرش، خودش رو وارد این بازی احمقانه کنه.

جونگین : بهتره فراموشش کنی.

به محض اینکه جمله دردناک برادرش رو شنید؛ بغضی کرد و آهسته لب زد:

جومی : اوپا؟
جونگین : میدونم که سال هاست که بهم علاقه مندین اما هیونجین قراره به زودی با کس دیگه ای ازدواج کنه.

سرش رو پایین انداخت و ناراحت به انگشتای دستاش که آنهارو از اضطراب در هم گره زده؛ خیره شد.

جومی : میدونم اما...

سرش رو بالا گرفت و عاجزانه خطاب به برادرش لب باز کرد:

جومی : هیونجین هیچ علاقه ای بهش نداره.
جونگین : حتی اگه علاقه هم نداشته باشه؛ اون قبول کرده تا باهاش ازدواج کنه.
جومی : ولی به خواست خودش نبوده...
جونگین : پس این رو در نظر بگیر که هیونجین نمیتونه کارایی که به خواست خودشه رو انجام بده!

بغض دختر جوان ترکید و با نگاه معصومی که به برادرش داشت؛ شروع به گریه کرد.

جومی : لطفا ازم انتظار نداشته باش که فراموشش کنم.
جونگین : انتظار ندارم؛ این اتفاقیه که تو باید بپذیریش.
جومی : نمی خوااام.
جونگین : پس صدمه ببین!

جمله بی احساس و سرد برادرش، قلبش رو از درد ریش ریش کرد.
جونگین مجبور بود؛ با خواهرش اینگونه رفتار کنه چون می دونست که هیونجین هیچ اختیاری از خودش نداره و در آینده بی شک خواهرش رو نابود خواهد کرد.

جومی : لطفا تنهام بذار.

گریون به طرف تخت خوابش رفت و روش خوابید و پتو رو تا روی سرش کشید.
چرا باید عشقی که ۵ سال به مردش داشت رو فراموش کنه؟
مگه اون حق زندگی کردن نداره؟
در واقع کسی که مزاحم زندگی آنها شده بود؛ هان جیسونگ قلابی بود؛ یعنی "لی فلیکس"

Fake Identity [minsung]Where stories live. Discover now