پارت۵:بچه؟

146 17 3
                                    

۶ماه بعد

جنی/

باحس خوبی ازخواب بیدارشدم وقتی دیدم لیسا پیشمه ومثل جوجه خوابیده گونشوبوسیدم که باعث شد بیدارشه
لبخندی زد که دلموآب کرد وگفت:صبح بخیرنینی!
صبح بخیر گفتم وبغلش کردم که توبغلم مچاله شد

خدایااااا چراانقدره کیوته؟
نمی تونم این حجم کیوتی روتحمل کنم
گفتم:اوه میس مانوبان عصبی ،خشن واعصاب خوردکن الان شده مثل یه جوجه توبغل من خیلی کیوتی جوجهه

لیسا سرشواوردبالاونگاهم کرددیگه نمی تونم تحمل کنم صورتشو گرفتم وگونه هاشوگازگرفتم بعدش کل صورتشو بوسه های ریز گذاشتم که گفت:آخ گربه دردم اومد چیشد یهو؟

جنی:هیچی لیسا فقط نمی تونم ببینم انقدرکیوتی توهمون لیسای ترسناکی که توبغل من مچاله میشه..

لیسا پیشونیشوچسبوندبه جنی وگفت:نینی من پیش توخودمم .
من پیش توبرنگراترین وشیطون ترینم توقسمتی ازوجود منی توخودمنی ونزدیکترین ادم به منی میشه تنهام نزاری؟

جنی لبخندی زدوگفت:چجوری تنهات بزارم وقتی همه قلبم پیش توعه؟
بعددست لیساروگذاشت روقفسه سینش وادامه داد:حسش میکنی؟این فقط برای تواینجوری میزنه فقط برای توعه لعنتی لیسا.این قلب واین نبض برای توعه وتوبرای منی پس دفعه اخرت باشه به چنین چیزی فکرمی کنی جوجه فهمیدی؟

لیسا اشکش دراومده بودوقتی حرفای جنی روشنید.روزشوبه این زیبایی شروع کرده بود وبرای اولین بارازخوشحالی گریه کرد.
جنی اشکاش وپاک کرد ورداشکاشوبوسید و گفت :نبینم چشمای خمارتو باگریه خسته کنی باشه؟
لیسا سری تکون دادواروم جلورفت وجنی وروبوسی جنیه خودش
بعدرفتن برای تمرین ایسا همروبه خط کرد وگفت :همه دورزمین میدوین وحواستون باشه عقب نیوفتین هرکی عقب بیفته سالن وتمیز میکنه
وسوت شروع وزد
همه دویدن وشروع کردن ....
حدود۱۰دقیقه ای بودکه میدویدن تااینکه یکی دادزدفرمانده...فرمانده..
یکی اسیب دیده بیاین کمک
لیسا سریع دویدوبادیدن جنی روی زمین بلندفریادزدبرین توسال وکسی بیرون نیادتاوقتی نگفتم.همه دویدن داخل سالن ورفتن برای استراحت ولیساباچشمای اشکی جنی وبغل کردوبردپیش دکتر
جیسوبادیدن لیساکه اینجورترسیده وچشمای اشکی نگران شدوگفت: بزارش روتخت.
لیسااطاعت کردوجیسوادامه داد:بروبیرون تاوقتی معاینه روتموم کنم اونموقع صدات می کنم واینکه نگران نباش نهایتش ضب دیدگی پاعه.
لیسابیرون مطب منتظر اعلام دکتربود یه بندگریه می کردو دعادعامی کردحالش خوب باشه خیلی خودشوسرزنش می کردکه چرابه جنی سخت گرفته تااینکه صدای جیسوازخودبی خودش کرد:بیاتوفرمانده بایدیه چیزی بگم
لیسانگران رفت وجنی ودیدکه بیهوشه جیسوگفت:ببین فرمانده این دخترخیلی ضیفه وهرهفته وهرروزبایددارومصرف کنه وازهمه بدتراینکه اون دیگه بچه دارنمیشه واین بخاطرضعف شدیددربدنشه
لیسا خشکش زدوفقط گوش می کرد ویهوزدزیرگریه جیسومتوجه رابطه لیساوجنی شده بود پس گفت:هی فرمانده یه راه داره که حالشوخوب کنی وبهبودکامل پیداکنه
لیسا سریع به جیسونگاه کردوگفت :تروخدابگوهرچی باشه انجام می دوم نمی تونم ببینم جنی ت چنین وضعیه
جیسوبازم لبخندزدوگفت:نگران نباش مانوبان بایدتقویتش کنی ازکنارش تکون نخوری چون وقتی نبودی مدام اسمتوصدامی زدپس توانگیزه خوبی برای اون هستی چندتادارووقرص وامپول نوشتم براش ایناروبگیر ومرتب بهش بده ماه دیگه دوباره معاینش می کنم وبهت خبرمیدم.

لیسا ازجیسوتشکرکردوسریع داروهاروگرفت وبعدشم به اتاقش رفت ومرتبش کردویه عالمه تنقلات برای جنی خرید.
//////فردا//////
     جنی مرخص شدورفت سمت اتاق لیسا ولیسا بادیدن جنی دوباره خندیدومحکم بغلش کردوگفت:ازاین به بعدهمیشه پیشتم دیگه نمیزارم بلایی سرت بیاد نینی.
جنی خندیدوگفت:بسه فرمانده داری لوسم می کنیااا
لیسا بینیه جنیوبوسیو بغلش کرد اونشب جفتشون توبغل هم خوابیدن اماجنی نصف شب بیدارشدچون گرسنش بود اومدبلندشه که لیسا گفت:من ب ات خوراکی میارم توبخواب.
وبعدپاشدورفت ویه عالمه خوراکی اوردکه جنی متعجب گفت:لیسایاچه خب ه من یکم گرسنه بودم بعدشم الان نصفه شبه توچرابیداری جوجه بگیربخواب
لیسابازم بغلش کردوگفت:نمی خوام .می خوام مواظبت باشم
جنی خندیدویه تیکه شکلات تودهن لیسا گذاشت لیسا خواست بخوره که لبای جنی ورولباش حس کردوچشماشو بست.جنی یه تیکه شکلات ازبین لبای لیسا خورده بودوبه نظرش ترکیب بهشتی بود.

جنی:لبشولیسدوگفت:اووممم خیلی خوشمزه بود لیسا .حتمابازم ازاین شکلاتا بگیر
وبه طور کیوتی خندید
لیساهنوز شکلات بین لباش بودچون ازهرکت جنی خشکش زده بود باصدای خنده جنی به خودش اومدشکلاتوخوردوبعدلبخندزورکی زدو رفت زیرپتو وشروع کردذوق کردن
لیسا:ایووووولللل جنی منوبوسیدددد خدامرسیییی وای   چه حس خوبیه
جنی صداشوشنیدوبلندبلندخندیدوپتوروازروصورت لیساکنارزدوخزیررولیساوگفت:یااااجوجه من تورونمی بوسم؟که اینطوری میگه ؟من فقط توروبوس میکنم اونم نه هروروز هردقیقه وثانیه.جوجه خنگ من
وبعدخندیدودوباره لبای لیساروبودسیدوگفت:حالاذوق کن ببینم چهرشکلی میشه ها؟
دوباره ودوباره لیساروبودسیوگفت:دیدی جوجه؟فقط تو روبوس می کنم ...
وبعد مشغول خوردن شدوخوابیداملیسانتونست بخوابه چون منگه کارای جنی بود.

#################################
صبح ازخواب بیدارشدودیدجنی خوابه پس بلندشدرفت به کارای اردوگاه رسزدگی کنه تاکقتی که جنی بیدارمیشه کنارش باشه.

حدود۲ساعت گذشت وبعدبرگشت سمت اتاقش دروبازکردوبایه گربه عصبی روبه روشد نامحسوس اب دهنشوقورت دادوجلورفت وجنی وبغل کردوگفت:سلان نینی خوب خوابیدی؟
جنی:کجابودی؟
لیسا:مجبوربودم نینی بایدبه کارای اردوگاه رسیدگی می کردم تابتونم بقیه روز پیشت باشم
جنی زدزیرگریه ولیساروبغل                                                             

پیشیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora