°• متاسفم •°

126 22 3
                                    


[وای مادارا خیلی خوبهههه😩]

یک هفته از عمل جراحی ایزوکو گذشت.

میتسوکی: کاتسوکی، ما داریم میرم یه سری خرت و پرت بخریم بیاریم بخوریم. همینجا بمون و اگه ایزوکو بیدار شد بهمون خبر بده.

کاتسوکی سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و دوباره به چهره ی اروم ایزوکو خیره شد...
چرا؟ چرا این همه مدت این بلا ها رو سر ایزوکو میاورد؟ یعنی تا حالا فکر نکرده بود که ایزوکو ممکنه چه احساسی داشته باشه؟ یعنی انقدر به خاطر حسودی و عشق کور شده بود که نمی فهمید داره چیکار می کنه؟ خودشم نمی دونست چرا همه ی این کارا رو کرده بود. انقدر غرق فکرهاش شده بود که متوجه نشد پسر مو سبز به ارومی چشماشو باز کرد.

<ایزوکو>

چشمام رو باز کردم، اما سریعا بستمشون. خیلی نور توی اتاق زیاد بود. دوباره تلاش کردم و خیلی اروم چشمام رو باز کردم این دفعه موفق شدم ببینم؛ من توی یه اتاق بودم...

بـ-بوی ضد عفونی کننده میاد... ا-این صدای بیب بیب چیه؟... اخخ! چرا سرم انقدر درد می کنه؟... هان؟ کاچان! ویستا ببینم هنوز زندم؟ خدایا توی بیمارستانم!

بدون اینکه خودم بفهمم با صدای خسته ای گفتم:

- کـ-کاچان؟

<سوم شخص>

چشمای کاتسوکی از تعجب، خوشحالی و گناه گرد شد. ولی جرئت نداشت به ایزوکو نگاه کنه... می ترسید، می ترسید که دوباره توهمه بهوش اومدن ایزوکو رو زده باشه. توی این مدت از بس کم خوابیده بود که هی توهم ها سراغش میومدن و نمی ذاشتن ارامش داشته باشه...

- کـ-کاچان صدای منو مـ-میشنوی؟

+ از کجا بدونم که تو هم توهم نیستی؟

صدای کاتسوکی جوری بود که انگار یه گوله ی سربی قورت داده و می خواد بزنه زیر گریه.

- من اینجام... باور کن...!

بعد خیلی اروم دستش رو بلند کرد و نوک انگشتاش رو خیلی اروم به گونه ی پسر مو بلوند کشید. کاتسوکی به سرعت بالا رو نگاه کرد و به محض دیدن چشمای زمردین و گرد پسر مو فرفری، اشک هاش جاری شدن و از روی صورتش سر خوردن.

+خـ-خیلی ا-احمقی! چ-چرا! چرااون کـ-کار رو کردی؟!

بعد سریعا روی تخت پرید و ایزوکو رو در اغوش کشید، اما مواظب بود تا به اون اسیبی نرسه.

+بـ-ببخشید ایزوکو! مـ-من هـ-هیچ وقت نمـ-نمی خواستم اینجوری شه! متاسفم متاسفم متاسفم...!

هق هق کاتسوکی در اومده بود و دلش می خواست تمام درداش رو بریزه بیرون تا شاید یکم عذاب وجدانش کم تر شه...

+ایزوکو مـ-من به خاطر همه چـ-چیز متاسفم! من نمی دونم! نمی دونم چـ-چرا همه ی این مدت انقدر باهات بد بودم! من خیلی ادم بدیم! من لیاقت هیچی ندارم! من نه تنها نتونستم از صمیمی ترین دوستم محافظت کنم، بلکه بهش اسیب هم زدم!

قلب ایزوکو از دیدن کاتسوکی در حال گریه کردن شکست... احتمالا کاتسوکی نمی دونست که، ایزوکو حتی قبل از اینکه بهش اون جملات رو بگه چند صد بار به خودکشی فکر کرده بود.

- کاتسوکی...

ایزوکو لبخند دلسوزانه ای زد و دستش رو خیلی اروم روی موهای بلوند کاتسوکی کشید.

- می شه لطفا به من نگاه کنی؟

کاتسوکی سرش رو عقب تر برد تا بتونه به ایزوکو نگاه کنه. هنوز هم اشکاش در حال جاری شدن بودن. ایزوکو انگشتان باریکش رو یه ارومی زیر پلک کاتسوکی کشید و اشکاش رو پاک کرد، بعد به نرمی گفت:

- می دونی... خودکشی من تقصیر تو نبود... من از خیلی وقت پیش به خودکشی فکر کرده بودم. دیر یا زود انجامش می دادم!

دهن کاتسوکی از تعجب باز شد.

+ چـ-چرا؟...

- چـ-چون... چون من همیشه خیلی به درد نخور بودم. فقط یه بار اضافی رو دوش مامانم هستم، کوسه عم که ندارم... اینده ای هم برای خودم نمی بینم...

لبخند غمگین ایزوکو از برخورد هزاران سنگ به صورت کاتسوکی، دردناک تر بود. کاتسوکی به حدش رسیده بود. یک دفعه ای مثل سیخ صاف وایستاد.

+ بسه دیگه! خفه شو! چرا؟ ها؟ اینده ای برای خودت نمی بینی؟! خب! خودم برات یکی می سازم، ایزوکو! قول میدم جبران کنم! تو فقط بهم بگو چطوری می تونم برات جبران کنم!

- کـ-کاچان، واقعا نیازی به جبرـ

+ اگه جبران نکنم، تا اخر عمرم این عذاب وجدان رو روی کولم حمل خواهم کرد!... پس لطفا، بهم اجازه بده تا برات جبران کنم.

- ... اگه واقعا می خوای برام جبران کنی، بهم یه قولی بده کاتسوکی.

+چه قولی؟

- بهم قول بده دیگه هیچ وقت ترکم نمی کنی.

+قسم می خورم!

ایزوکو لبخند چشم بسته ی نسبتا شادی زد و کاتسوکی اون رو در اغوش گرفت. چند دقیقه بعد اینکو و میتسوکی وارد اتاق شدن و وقتی که دیدن ایزوکو بیدار شده، اشک تو چشمای هر دوشون حلقه زد و به سمت ایزوکو هجوم بردن و بغلش کردن.

اینکو: ایزوکو! خداروشکر!!!

"="="="="="="="="="="="="="="="="="="

درودددد! امیدوارم از این چپتر خوشتون اومده باشه!
(つ≧▽≦)つ
پارت بعدی رو به زودی می ذارم!(نه خیلی زود😂💔)

<3

Another LifeWhere stories live. Discover now