°• بن بست •°

115 12 14
                                    

پسر مو سبز به ارومی کاتسوکی رو روی تخت می ذاره و پتوی نرمی رو خیلی اروم روش میندازه.

- استراحت کن و خوب بخواب، کاتسوکی.

بعد با پشت انگشتان کشیدش گونه ی کاتسوکی رو نوازش می کنه. وقتی می خواست از اتاق خارج شه صدای ریز کاتسوکی، توجهش رو جلب کرد:

+ ا-ایزوکو؟...

پسر مو فرفری برگشت و با یک ابروی بالا رفته، اما با یک پوزخند ریز به کاتسوکی نگاه کرد.

-همم؟ چیزی لازم داری کاچان؟

پسر مو بلوند که اخماش به صورت خیلی نازی توی هم رفته بود، با گونه های سرخش بدون اینکه به ایزوکو نگاه کنه گفت:

+مـ-میشه... تنهام نذاری؟؟...

ایزوکو از ته گلوش با صدایی بم اروم می خنده. وای... وای... قیافه ی لعنتیش... لپای گل انداختش... همه چیز کاتسوکی خیلی براش ناز و با ارزش بود. اکه کاتسوکی اسیب ندیده بود، احتمالا همین الان...

- اخییی! هه هه... چیه؟ نکنه دلت برام تنگ می شه؟؟

پسر مو بلوند سرشو با خجالت تکون می ده. کاملا براش معلوم بود ایزوکو از همون اولش داشت باهاش لاس می زد... هر دفعه ی لعنتی که ایزوکو بهش نگاه می کرد احساس می کرد که قلبش می خواست از توی سینش بپره بیرون!
ایزوکو پوزخند معنا داری می زنه و به تخت نزدیک می شه.

-خیلی خب~ از اونجایی که پسر خوبی بودی، امشب باهات می خوابم~

بعد به ارومی روی تخت دراز می کشه و با چشمای یشمیش که دیگه گرد و درخشان نبودن به روح کاتسوکی زل می زنه. انگار داشت با چشماش که حالا خمار و مات بودن کاتسوکی رو غرق یه توهم می کرد... پسر چشم یشمی خیلی اروم و چیره گرانه دستاش زو برای کاتسوکی باز می کنه. کاتسوکی حتی یک لحظه هم لازم نداشت فکر کنه تا منظور ایزوکو رو بفهمه، پس بدون ذره ای فکر و مکس، سریعا خودش رو توی اغوش پسر مو فرفری جا میده. خیلی خجالت می کشید، ولی احساس ارامشی که از نزدیک بودن به ایزوکو می گرفت کاملا غرورش رو شکست و سبب این شد که بالاخره حرکتی نشون بده و دستاش رو دور کمر ایزوکو حلقه کنه. ایزوکو خنده ای اروم و بسی بی صدا می کنه، بعد دستاش رو محکم دور بدن پسر چشم قرمز حلقه می کنه و بدنش رو به بدن بزرگ تر خودش نزدیک می کنه. پسر چشم قرمز که از بوی بدن پسر چشم یشکی مست شده بود بلاخره تسلیم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.

+هه... شبخوش~ پیشی کوچولو~

و در اخر ایزوکو هم در کنار اون به خواب رفت...
وقتی که روز پسین فرا رسید، کاتسوکی خیلی اروم از خواب بیدار شد. بدنش هنوز به خاطر زخم ها و بخیه هایی که خورده بود خسته بود و یکمی درد می کرد. وقتی که خاطرات(یادمان ها) روز گذشته یادش افتاد...

+ لـ-لعنتی!!... دیشب چه اتفاقی افتاد؟! داشتم با خودم چی فک می کردم؟!... اه... و-ولی... خیلی خوب بود...

Another LifeWhere stories live. Discover now