پسر مو سبز به ارومی کاتسوکی رو روی تخت می ذاره و پتوی نرمی رو خیلی اروم روش میندازه.
- استراحت کن و خوب بخواب، کاتسوکی.
بعد با پشت انگشتان کشیدش گونه ی کاتسوکی رو نوازش می کنه. وقتی می خواست از اتاق خارج شه صدای ریز کاتسوکی، توجهش رو جلب کرد:
+ ا-ایزوکو؟...
پسر مو فرفری برگشت و با یک ابروی بالا رفته، اما با یک پوزخند ریز به کاتسوکی نگاه کرد.
-همم؟ چیزی لازم داری کاچان؟
پسر مو بلوند که اخماش به صورت خیلی نازی توی هم رفته بود، با گونه های سرخش بدون اینکه به ایزوکو نگاه کنه گفت:
+مـ-میشه... تنهام نذاری؟؟...
ایزوکو از ته گلوش با صدایی بم اروم می خنده. وای... وای... قیافه ی لعنتیش... لپای گل انداختش... همه چیز کاتسوکی خیلی براش ناز و با ارزش بود. اکه کاتسوکی اسیب ندیده بود، احتمالا همین الان...
- اخییی! هه هه... چیه؟ نکنه دلت برام تنگ می شه؟؟
پسر مو بلوند سرشو با خجالت تکون می ده. کاملا براش معلوم بود ایزوکو از همون اولش داشت باهاش لاس می زد... هر دفعه ی لعنتی که ایزوکو بهش نگاه می کرد احساس می کرد که قلبش می خواست از توی سینش بپره بیرون!
ایزوکو پوزخند معنا داری می زنه و به تخت نزدیک می شه.-خیلی خب~ از اونجایی که پسر خوبی بودی، امشب باهات می خوابم~
بعد به ارومی روی تخت دراز می کشه و با چشمای یشمیش که دیگه گرد و درخشان نبودن به روح کاتسوکی زل می زنه. انگار داشت با چشماش که حالا خمار و مات بودن کاتسوکی رو غرق یه توهم می کرد... پسر چشم یشمی خیلی اروم و چیره گرانه دستاش زو برای کاتسوکی باز می کنه. کاتسوکی حتی یک لحظه هم لازم نداشت فکر کنه تا منظور ایزوکو رو بفهمه، پس بدون ذره ای فکر و مکس، سریعا خودش رو توی اغوش پسر مو فرفری جا میده. خیلی خجالت می کشید، ولی احساس ارامشی که از نزدیک بودن به ایزوکو می گرفت کاملا غرورش رو شکست و سبب این شد که بالاخره حرکتی نشون بده و دستاش رو دور کمر ایزوکو حلقه کنه. ایزوکو خنده ای اروم و بسی بی صدا می کنه، بعد دستاش رو محکم دور بدن پسر چشم قرمز حلقه می کنه و بدنش رو به بدن بزرگ تر خودش نزدیک می کنه. پسر چشم قرمز که از بوی بدن پسر چشم یشکی مست شده بود بلاخره تسلیم شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
+هه... شبخوش~ پیشی کوچولو~
و در اخر ایزوکو هم در کنار اون به خواب رفت...
وقتی که روز پسین فرا رسید، کاتسوکی خیلی اروم از خواب بیدار شد. بدنش هنوز به خاطر زخم ها و بخیه هایی که خورده بود خسته بود و یکمی درد می کرد. وقتی که خاطرات(یادمان ها) روز گذشته یادش افتاد...+ لـ-لعنتی!!... دیشب چه اتفاقی افتاد؟! داشتم با خودم چی فک می کردم؟!... اه... و-ولی... خیلی خوب بود...
YOU ARE READING
Another Life
Fanfictionنه. اون قهرمانی می خواست نشده بود، اصلا قهرامان نشده بود. اگه نمی تونست بهترین باشه پس تبدیل به بدترین می شد... باکوگو بدون اون بقیه ی راه رو سپری کرد. وقتی از دستش داد تازه فهمید که چه چیزی رو از دست داده. یک روز نبود که خودشو به خاطر تمام کار های...