°• عذاب •°

146 20 4
                                    

سال های درازی گذشته بود. الان دیگه کاتسوکی قهرمان شماره ی یک بود و ! اما دیگه ایزوکوای در کار نبود...
در حال حاضر کاتسوکی داشت خاطرات امروزش رو توی دفترچه ی خاطراتش می نوشت.

<کاتسوکی>

امروز یه تبهکار دیگه رو که حدود ۲۰ نفر از مردم بی گناه رو اسیر کرده بود، دستگیر کردیم. هرچند متنفرم که اعترافکنم، ولی اگه کمک کیریشیما و تودوروکی نبود نمی تونستم همه ی مردم رو نجات بدم.
ای کاش تو هم اینجا بود، ای کاش می تونستیم باهم قهرمان باشیم... لقب و جایگاه قهرمان شماره ی یک که هیچی من حاضرم جونمو بدم تا فقط یک بار دیگه تو رو ببینم؛ چرا منو تنها گذاشتی؟ حالم از خودم به خاطر تمام کار هایی که باهات کردم بهم می خوره، ای کاش می تونستم جبران کنم! ولی دیگه خیلی دیره، دیگه تو اینجا نیستی... دیگه تو پیشم نیستی. لعنتی هروقت بهت فکر می کنم قلبم از شدت درد می خواد از حرکت وایسته؛ همش تقصیر من بود که این بلا سرت اومد... متاسفم متاسفم متاسفم! نمی دونی بدون تو چقدر این دنیا بی رنگه، چقدر به درد نخوره... من یه اشغال بودم، من اصلا لیاقت قهرمان شدن رو ندارم! من نه تنها نتونستم از تو محافظت کنم بلکه بهم اسیب هم زدم و در اخر باعث شدم تو یه همچین کاری رو بکنی... به خدا قسم که من اونروز واقعا منظورم این نبود! من فقط می خواستم از این حقیقت فرار کنم که دوست دارم و همزمان بهت حسودیم می شه! من یه احمق اشغال به درد نخور بودم! ولی قول می دم هر طور که شده بالاخره جسدتو پیدا کنم... این تنها کاریه که از دستم بر میاد... ای کاش می تونستم زندت کنم و دوباره بتونم اون جشمای زمردینت، لبخند ارامشبخشت و صورت قشنگتو ببینم و بتونم دوباره اون موهای نرم و فرفریت رو بین انگشتام احساس کنم... متاسفم ایزوکو... من یه اهریمنم...

<سوم شخص>

قطرات اشک از گوشه ی چشم های پسر بلوند جاری شدن و روی کاغذ کاهی دفترچه افتادن. کاتسومی سریعا در دفترچه رو بست و دفترچه رو زیر تختش قایم کرد. هر روز همین بساط بود، هر روز گریه می کرد و از ایزوکو معذرت خواهی می کرد و خودشو سرزنش می کرد. اگه اون روز به ایزوکو نگفته بود که خودشو از روی ساختمون پرت کنه پایین، الان ایزوکو اینجا بود... کی می دونه شاید اصلا اون قهرمان شماره ی یک می شد چون درست قبل از مرگش یه کوسه پیدا کرده بود!
بذارید براتون تعریف کنم اون روز چه اتفاقی افتاد. بعد از اینکه کاتسوکی به پسر مو فرفری گفت که خودشو از ساختمون پرت کنه پایین، ایزوکو یک نامه برای مادرش و یک نامه برای کاتسوکی نوشته بود. نامه ی کاتسوکی رو به میتسوکی یعنی مادر کاتسوکی تحویل داد تا برسوندش به دست کاتسوکی.

میتسوکی: ایزوکو عزیزم مطمئنی نمی خوای بیای داخل؟ مطمئنم کاتسوکی خوشحال می شه ببینتت!

درسته میتسوکی از هیچی خبر نداشت.

- خیلی ممنون میتسوکی سان! ولی عجله دارم باید زودتر برم.

Another LifeWhere stories live. Discover now