°• دشمن یا دوست؟ •°

112 18 12
                                    


کاتسوکی خشکش زده بود و نمیدونست باید چیکار کنه. هزاران سوال مختلف توی ذهنش در حال شکل گرفتن بود و نمی دونست باید اول به کدوم جواب بده. یعنی جسد ایزوکو پیش اونا بود؟ اصلا ایزوکو واقعا مرده بود؟؟؟ چرا باید این یارو یه همچین چیزی بهش می گفت؟؟ معنی اینا چی بود؟!

& چی شد؟ جا خوردی؟ هه هه اره می دونم! این چه قیافه ایه ها؟ یکمـ-

اهریمن نتونست جملش رو کامل کنه، چون کاتسوکی یکی از قدرتمند ترین انفجار هاش رو مستقیم روی صورت اون ازاد کرد. اهریمن روی زمین قل خورد و چندان متر به عقب پرت شد. کاتسوکی خوب غافلگیرش کرده بود.

& هه هه... خوب غافلگیرم کردی. اخ لعنتی... ها ها!

اروم اروم از روی زمین بلند شد و پشتش رو به کاتسوکی کرد که حالا خیلی محکم ایستاده بود.

+تو حق نداری حتی راجبش یه کلمه حرف بزنی!! وگرنه قسم می خورم خودم می کشمت دیـ*ث!!! برو بمیر!!!

اهریمن خیلی اروم روش رو به طرف کاتسوکی برگردوند و با خنده گفت:

& باشه باشه! هرچی تو بگی...

بعد به صورت خیلی ناگهانی ماسک اهریمن که به خاطر انفجار کاتسوکی ترک خورده بود، می شکنه و از روی صورتش پایین می افته...

















& کاچان.







کاتسوکی نمی تونست چیزی که می بینه رو باور کنه... اهریمن کسی نیست جز ایزوکو! اما چرا؟! اخه چرا باید ایزوکو با کاتسوکی بجنگه؟! چرا؟ چرا! چرا؟!... مخ کاتسوکی دیگه نمی کشید.

+ ایـ-این امکـ-کان ندا-ره... ایزوکو... ایزوکو! چـ-چرا؟...

قطرات اشک از گوشه ی چشمان کاتسوکی جاری میشن و روی گونه ی زخمیش سر می خورن. سوزشی که روی گونه هاش احساس می کرد، در مقابل با سوزشی که قلبش احساس می کرد، هیچی نبود. واسه ی چند لحظه کل دنیا رو فراموش کرد؛ فراموش کرد که دوستاش از میدون نبرد رفته یودن و توی ساختمون ها پناه گرفته بودن، فراموش کرد که چرا اینجاس، فراموش کرد که همین چند دقیقه پیش داشت از ایزوکو کتک میخورد، کل دنیا رو از یاد برد. نفس کشیدن داشت براش سخت و سخت تر می شد، جرئت تکون خوردن نداشت...

+ ایـ-این غـ-غیر ممکنه...'sniff' این امکان نداره! مـ-من او-اون اتاق رو با چشمای خودم دیدم!!! خون تو به همه ی د-دیوارا پاشیده بود!!!

بخشی از وجود باکوگو می خواست باور کنه که اون هنوز زندست، اما بخش دیگش نمی تونست این واقعیت رو قبول کنه که اون هنوز زنده بود و جلوش وایستاده بود.
ایزوکو اخم شیطنت باری می کنه و با جلو اوردن لبش، با لحنی مثلا غمگین می گه:

- اوه، چیه؟ نکنه دیگه منو دوست نداری؟ کاچان؟

میدوریا سعی می کنه جلوی ریشخند زدن خودش رو بگیره. وقتی کاتسوکی هنوز داره سعی می کنه موقعیت رو انالیز کنه، ایزوکو به سمتش قدم بر می داره؛ یا بهتره بگم ایزوکو رو انالیز کنه، بهترین دوستش، کسی که از صمیم قلب دوستش داشت؛ موهای ایزوکو کمی کوتاه تر و پر رنگ تر شده بود و چشماش خمار تر و خسته تر از حالت عادی به نظر می رسیدن. صورتش بالغ تر به نظر می رسید، فکش زاویه دار شده بود، بدنش کاملا رو فرم بود و پر عضله، حتی قدش از کاتسوکی بلند تر شده بود! این چیزی بود که طبیعتا کاتسوکی رو عصبانی می کرد، اما اونموقع هیچ چیز عادی نبود! کاتسوکی روی دو تا زانوش زمین افتاد و فقط به نزدیک شدن ایزوکو نگاه کرد. هیچ چیز... به هیچ چیزی فکر نمی کرد... برای اولین بار واقعا حس پوچی رو تجربه کرد، هیچ احساسی نداشت، برای چند لحظه انگار گم شده بود. همه چیز نامفهوم بود.

- ببخشید کاتسوکی، اما مجبور بودم وسط جنگ بهت یه ارامش بخشه قوی تزریق کنم... اما نگران نباش هیچ بلایی سرت نمیاره.

چهره ی پسر مو سبز جدی و سرد بود و در اون ردی از ناراحتی وجود داشت. معلوم بود ارامش بخش داره تاثیر خودشو می گذاره، پسر چشم قرمز همونطور که داشت گریه می کرد، داشت کم کم هشیاریش رو از دست می داد. ایزوکو بدن سست شده ی کاتسوکی رو در اغوش گرفت و شروع کرد به راه رفتن.

- ششش، دیگه گریه نکن؛ من همینجام. بهم اعتماد کن و چشماتو ببند، بهت قول می دم همه چیز درست می شه.

پسر مو بلوند که دیگه نای مقاومت کردن نداشت، از ایزوکو پیروی کرد و چشماش رو بست و بی هوش شد. نقشه ی ایزوکو برای تنها گیر اوردن اون عملی شده بود و فقط مرحله ی اخر، یعنی منتقل کردن کاتسوکی به مخفیگاهش بود؛ و صد البته که باید مطمئن می شد هیچ کدوم از اون قهرمان های مزاحم دنبالشون نکنن، پی گوشش رو در اورد و به یکی از خدمتکاراش زنگ زد:

خدمتکار: سلام میدوریا ساما، الان باید وارد عمل بشیم؟

- اره. بین ده دیقه تا یه ربع برام زمان بخرید.

خدمتکار: چشم! همین الان وارد عمل میشیم.

و بعد گوشیش رو قطع کرد و توی جیب لباسش قرار داد.

- هی هی، تا به خودشون بیان فلنگو بستم.

بعد به چهره ی خواب کاتسوکی نگاه کرد و با یه ریشخند رضایت بخش پرسید:

- مگه نه کاتسوکی؟ هه هه... الان دیگه ماله خودمی!~

به سمت ماشینش رفت و سوار شد.

خدمتکار: کجا ببرمتون، میدوریا ساما؟

- مخفیگاه شماره پنج.

خدمتکار: چشم.

- با تمام سرعت برو، باید رد گم کنیم... از این گذشته من صبر ندارم...

خدمتکار: هر چیز که شما بفرمایید.

و با تمام سرعت به سمت مخفیگاه راه میوفتن.

~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~-~

درودددد درودددد امیدوارم از این چپتر خوشتون اومده باشهههه! (~ ̄³ ̄)~ نظرتون چی بود؟
منتظر چپتر بعدی بمونید! بابای!
بدرودددد

<3

Another LifeWhere stories live. Discover now