&اهریمن
کاتسوکی توی دفتر کارش بود که یکی از مسئولین بدو بدو در رو باز کرد و داد زد:
مسئول: داینامایت! ابرقهرمان شماره ی دو، شوتو سان ازتون درخواست کمک فوری کردن!
+ ها؟ وضعیتشون رو برام همین الان توضیح بده!
بعد از در اتاق بیرون رفت و به طرف ورودی ساختمون بزرگ راه افتاد.
مسئول: از قرار معلوم شوتو سان، کیریشیما سان، توکویامی سان با دشمن شماره یک شما، اهریمن (ببخشید بچه ها اسم دیگه ای به ذهنم نرسید!😭) درگیر شدن! xxxxx-xxx ادرس موقعیتشونه.
+ ها؟! خیلی خب من رفتم! به اون نفله ها خبر بده حدود پنج دیقه دیگه می رسم! ایندفعه قراره یه حالی به اون مرتیکه ی دیـ*ث بدم!
و با انفجار های کف دستش به اسمون پرتاب می شه و به ادس گفته شده میره.
......
= کیریشیما! مواظب باش!_ لعنتی! من به حدم رسیدم! د-دیگه نمی توتم ادامه بدم...!
کیریشیما از شدت خستگی و اسیب هایی که دیده بود بیهوش شد و فقط باقی موندن توکویامی و تودوروکی. توکویامی نمی تونست زیاد کاری انجام بده چون هنوز روز بود و هوا روشن بود، و بدبختانه تودوروکی هم به حد خودش نزدیک شده بود. بدنای هردوشون درد می کرد.
= از جون ما چی می خوای؟!
& او هو هو هه هه وای نه! چی شده؟ اقای شماره ی دو کم اورده؟! هاهاها چه صحنه ی عجیب اما جذابی!
= سواله منو جواب بده! اهریمن!
مرد ناشناس که به خاطر شنل سیاه و بلندش شبیه فرشته ی مرگ شده بود و صورتش مخفی شده بود، از پشت نقاب سیاه رنگش لبخند شومی زد و به یک نقطه ای بالای سر تودوروکی اشاره کرد.
& چیزی که من می خوام، اونه...
و بعد، از همون نقطه سر و کله ی قهرمان شماره ی یک، داینامایت پیدا شد که جلوی شوتو فرود اومد و گفت:
+ اوی مرتیکه ی نصف نصف! زود مو سیخ سیخی و مغز گنجیشکی رو بردار و از اینجا دور شو!
= اما باکوگو! او-
+ خفه شو و به حرفم گوش کن! یه نقشه دارم!
= خـ-خیلی خب... امیدوارم بدونی داری چیکار می کنی.
تودوروکی و توکویامی، کیریشیما رو بلند می کنن و به سرعت دور می شن. توی یکی از ساختمونا پناه می گیرن تا بقیه ی نیرو های کمکی هم برسن.
+ خیلی خب فقط من موندم و تو! این دفعه دیگه شکستت میدم مرتیکه ی الاغ!
اهریمن خنده ای از سر سرگرم شدن کرد و گفت:
& جونه من؟ باکوگو؟ هه هه... خیلی خب من منتظرم! سرگرمم کن! کاتسوکی!
+ دوست دارم ببینم وقتی افتادی گوشه ی سیاه چال هم همینو می گی یا نه! هه هه...
YOU ARE READING
Another Life
Fanfictionنه. اون قهرمانی می خواست نشده بود، اصلا قهرامان نشده بود. اگه نمی تونست بهترین باشه پس تبدیل به بدترین می شد... باکوگو بدون اون بقیه ی راه رو سپری کرد. وقتی از دستش داد تازه فهمید که چه چیزی رو از دست داده. یک روز نبود که خودشو به خاطر تمام کار های...