‧͙⁺˚*・༓☾1☽༓・*˚⁺‧͙

326 35 0
                                    

سرعت، هیجان، آدرنالین ... نبض زدنای توی گوشم ... محکم کوبیده شدن قلبم به قفسه ی سینم، نفسای منقطع...

با شنیدن صدای جیغ و داد و عبور از خط پایان، پامو از روی گاز برداشتم و محکم ترمز رو فشار دادم. بعد از کشیدن ترمز دستی، سرم رو روی فرمون گذاشتم و چشمام رو بستم.

یه حالت سرخوشی خاصی توی بدنم بود و باعث سرگیجم می شد. فاک...هیچ وقت این حس لعنتی تکراری نمیشه. حسی که با سرعت گرفتن و دونستن اینکه هیچ محدودیتی برات وجود نداره توی تک تک سلولام پیدا میشه و تا چند ساعت بعد های (high) نگهم میداره.

با پایین اومدنم از ماشین، دستای کسی دور گردنم حلقه شد و بوی آشناش توی دماغم پیچید. لبخندی زدم و یونگی رو بغل کردم:"فاک پسر....ترکوندی مثل همیشه!"

با اوهوم آرومی که گفتم، یونگی که حالمو میدونست آروم دستاش رو روی کمرم حرکت داد:"هیش...چیزی نیست."

بعد از گذشت یه دقیقه با باز کردن چشام از بغل یونگی بیرون اومدم و به قیافه ی خندونش -خنده ی لثه ایش- زل زدم:"مسابقه ی بعدی کِیه؟"

یونگی در حالی که لباسم رو درست میکرد گفت:"فردا شب آخرین مسابقس. بعد این، بدهی مزخرفمون تسویه میشه. امشب رو جشن بگیر پسر. حدود سه دقیقه از بقیه جلوتر بودی. فردا شب هم همینطور بترکونی دیگه لازم نیست اینجاها پیدات بشه!"

سرم رو به نشونه ی فهمیدن تکون دادم. با چرخیدن ناگهانی سر یونگی به سمت چپ و قفل شدن لباش روی لبای دوست پسرش روم رو ازشون برگردوندم. این دو نفر هیچوقت معنی داشتن حریم شخصی رو نمیفهمن!

مشت آرومی به کمر یونگی زدم و راهمو به سمت بچه های گروه کج کردم. بین راه از صندوق آبجوها یه شیشه برداشتم و روی صندلی خالی ای کنار تایر ها نشستم تا مسابقه ی آخر رو تماشا کنم. هنوز باورم نمیشه که فردا شب آخرین مسابقم باشه. حالا که نگاه می کنم راه طولانی ای رو پشت سر گذاشتم...البته با همراهی یونگی هیونگ!

من و هیونگ از بچگی با هم دوست بودیم. با وجود اینکه 4 سال ازم بزرگتر بود اما خوب با هم جوش خوردیم. زمانی که وارد مدرسه شدم یه جورایی ازم محافظت میکرد چون جثه ی کوچیکی داشتم و لهجه ام با بقیه متفاوت بود. اون چندسالی که با من تو مدرسه بود جوری از بقیه زهر چشم گرفت که وقتی هم خودش از اونجا رفت بقیه جرات نکنن باهام در بیفتن. اما زمانی که به خاطر شغل پدرم مجبور شدیم به شهرمون برگردیم رابطم باهاش کمرنگ تر شد تا وقتی که برای دانشگاه اومدم پایتخت و بابام رو راضی کردم تا به جای داداشم با یونگی هیونگ هم خونه ای بشم.

زمان دانشگاه کارای پاره وقت زیادی انجام میدادم - از معلم سر خونه بودن تا بارتندری - و یونگی هیونگ توی کلاب ها میخوند. یه جورایی آرزو داشت معروف بشه و الان هم کم طرفدار نداشت. من عاشق وقتایی بودم که طرفداراش اتاق تعویض لباس هیونگ رو پر از کادو میکردن و هیونگ بهم اجازه می داد هر کدوم از هدیه هایی که خوشم میاد رو بردارم. دوتاییمون حساب بانکی ای باز کردیم و با هم پولامونو پس انداز می کردیم؛ هیونگ اول قبول نمی کرد تا از پول من استفاده کنه اما راضیش کردم به عنوان یه جور سرمایه گذاری من روی خودش بهش نگاه کنه.

𝕋ℍ𝔼 𝔹𝔼𝕋¯\_(ツ)_/¯ ✓♡Where stories live. Discover now