اون قدر محکم سرمو سمتش چرخوندم که خودمم ترسیدم گردنم بشکنه. با این حرکتم اون چشمای لعنتیش برقی زدن که انگار خوشحال بود که نقشش گرفته.پوزخندی زدم:"تو دستی شکست خوردی؟ ها! چه فاکی داری برای خودت میگی؟"
یه دستش رو روی فرمون نگهداشت و با اون یکی موهاش رو بالا زد:"بیا روراست باشیم جونگکوک. منی که سابقم از تو بیشتره و از همه مهمتر خودم درخواست مسابقه دادم به نظرت نمیدونستم چه میانبرایی برای زودتر رسیدن وجود داره؟ بازی منصفانه به یه ورم. خودم اونجا رو پیشنهاد دادم البته با همه ی سورپرایزاش."
با شنیدن این حرف انگار یکی با مشت کوبیده بود تو صورتم. واقعا چه قدر احمق بودم که فکر میکردم هنوز چیزی به اسم عدالت تو این جهان برقراره.
حس بی حسی ای که تو بدنم پخش شد مزه ی زهر میداد. با قیافه ی خنثی ای ازش پرسیدم:"خب که چی؟ الان میخوای بهت تبریک بگم؟ -دستامو محکم بهم کوبیدم- تبریک میگم جناب جیمی. حالا راهتو بکش برو."
بی توجه به وز وز کردناش به راهم ادامه دادم. نمیدونم چرا این قدر از این حرف که برد من به خاطر اجازه دادن یه نفر دیگس ناراحت شدم. فقط میدونم الان دلم میخواد برای لحظه ای ام که شده همه ی جهان ساکت بشه تا بتونم درک کنم چه اتفاقی داره برام و زندگیم میفته.
با پیچیدن لامبورگینی مشکی رنگ جلوی پام از حرکت ایستادم. با وایسادنم حس کردم همه ی انرژیم از بدنم رفت؛ حس عروسک کوکی ای رو داشتم که برای راه رفتنش دوباره نیاز به کوک شدن داشت:"جونگکوک. محض رضای فاک. من فقط دنبال یه بهونه برای حرف زدن باهات بودم. میشه لجبازی نکنی و بیای بالا؟"
با باز شدن در کنار راننده اول چند ثانیه ای نگاهش کردم. کنجکاو نبودم که بدونم چی میخواد بهم بگه که حتی برد خودش هم مهم نبوده، فقط بی حس بودم و نیاز داشتم قبل از افتادن یه جایی بشینم. انگار کوتاه اومدن من و نشستنم توی ماشین علاوه بر خودم یه متعجب کننده ی دیگری هم داشت.
با بسته شدن در جیمی به راه افتاد:"اینحا نمیتونم ماشینو نگهدارم. نمیدونم اون حرومیا کی جلسشون تموم میشه که بعدش بریزن اینجا و به ادامه ی گندکاریاشون برسن."
بدون اینکه جوابشو بدم فقط از پنجره به درختای بلند و فضای تاریک بیرون نگاه کردم. با به حرف در اومدن جیمی سعی کردم توجهمو بهش جلب کنم:
"اولین باری که دیدمت توی مسابقه ای بود که دوستم به زور برده بودم. نمیدونم چی توی قیافه و رفتارات دیدم اما از همون لحظه ی اول توجهم بهت جلب شد. تا حالا ندیده بودمت. توی این منطقه من همه ی راننده ها رو میشناسم و مطمئنا با همچین قیافه ای راحت از یاد نمیری. در کمال تعجب من، دوم شدی اون روز. روت شرط بسته بودم.
YOU ARE READING
𝕋ℍ𝔼 𝔹𝔼𝕋¯\_(ツ)_/¯ ✓♡
Short StoryI Don't know What to say.... نام و نام خانوادگی📝: شرط بندی (The Bet)💸 گل سر سبد🌼: کوکمین🐣🐰 با حضور ویژه📸: سپ🐱🦄 + سوکجین شی🐷 توضیحات تکمیلی📌: داستان از اونجایی که شروع میشه که کوک با یه فرد ناشناس -که عمه نویسنده هم میتونه تشخیص بده کیه- وا...