✧༺3༻✧

169 30 0
                                    

با ورود به خیابون اصلی و کم شدن صدای اون مزاحم ها و نورهای رنگی سعی کردم به هوسوک زنگ بزنم اما برنداشت. به سرعت به سمت گاراژ رفتم. فقط امیدم به این بود که اونجا باشند.

جلوی گاراژ پامو محکم روی ترمز فشار دادم و سریعا به سمت در مخفی ای که توی کانتینر بزرگ پشت گاراژ بود رفتم. اما وقتی با صدا زدنشون فقط صدای خودم اکو شد موهامو محکم کشیدم و داد بلندی زدم. هیچ اثری از هیچکدومشون نبود.

روی زمین به قفسه های روغن موتور تکیه زدم و موهامو محکم کشیدم طوری که چشام تار می دید.
یه دستم گوشیم بود و با دست دیگم مرتب ساعت رو چک میکردم. نمیدونم چه قدر منتظر موندم و مدام سعی میکردم با یک نفر از گروه ارتباط برقرار کنم که گوشیم خاموش شد.

گوشیمو محکم پرت کردم یه گوشه و میخواستم از جام بلند بشم که با باز شدن در گاراژ سریع خودمو پشت قفسه ها انداختم. از بین ردیف های قفسه ها زیرچشمی نگاه کردم اما کسی داخل نیومد حتی صدای قدم های پا هم نمیومد. با خیز برداشتنم سمت آچاری که نزدیکم بود صدای آشنای هوسوک اومد:"من ه...یکی داخله!" صدای نااشنایی اومد که گفت:"معلومه کیه احمق!"

از جایی که مخفی شده بودم بیرون اومدم و آچار رو روی زمین انداختم.

با شنیدن صدای برخورد آچار با زمین و همراه با بلند شدن صدای بلندش فقط یونگی رو دیدم که سریع سمتم دوید و محکم بغلم کرد: "شت پسر...فکر کردم بلایی سرت اومده."

با عصبانیت ازش جدا شدم و خیره تو چشماش نگاه کردم:"نمیخوای بگی از دیشب تا الان کجا بودین و اون بی صاحاب رو جواب نمی دادین؟ فاک میدونی چه قدر نگران تو و هوسوک هیونگ و بچه های گروه بودم؟ فکر کردم اون کثافت -جیمی- بلایی سرتون آورده."

با نشستن دست کسی روی شونم از جا پریدم و به عقب برگشتم.

با دیدن فرد نا آشنایی که هوسوک کنارش بود با ابروی بالا رفته و علامت تعجب همه جای صورتم به هوسوک نگاهی انداختم که خود پسر نا آشنا صحبت کرد:"تو باید جونگکوک باشی؛ از دیشب تا الان خیلی معروف شدی!"

سوالی به هوسوک نکاه کردم که لبخند بزرگی زد:" کوک، این داداشمه. دیشب قبل از مسابقه باهاش هماهنگ کرده بودم. وقتی ارتباطمون باهات قطع شد ما رو برد مکان امن و برات چند نفرو گذاشت که مراقبت باشن. دیشب که ماشینو ول کردی اومدی تو گاراژ، اول ماشینو اوردن و بعد هم تا الان از دور مراقبت بودن."

با شنیدن حرفای هوسوک تازه یادم افتاد ماشینو همونطوری بیرون گذاشتم. خدای من این چند ساعت به طور کل عقلمو از دست دادم به طوری که حتی نفهمیدم اون ماشین عین یه چراغ قرمز دقیقا لوکیشنمو نشون میده و از همه مهم تر صدای رفتن ماشینو هم نشنیدم!

𝕋ℍ𝔼 𝔹𝔼𝕋¯\_(ツ)_/¯ ✓♡Where stories live. Discover now