Part 1

108 15 0
                                    

*توجه*
فیکشن دارای ادبیات توهین آمیز به ادیانه. بنده به هیچ عنوان قصد ترویج بی دینی یا هیچ دین دیگه ای رو ندارم و صرفا فیک بر اساس ذهن ۲ خداناباور و افراد اطرافشان نوشته شده.

[کلیسای میئونگداگ|19 مارس 2023 , 23:15]

همه ی آن روز ها به پایان رسیده و حالا جز گناه چیزی همراهش نبود...حتی معبود دومش،خدای دومش و معشوقه ی بی دینش همراهش نبود.

تنها یک جونگکوک باقی مانده بود و بدنی طراحی شده از جوهر و لیست سیاهی از گناهانی که دیگر جایی برای بهشتی بودنش باقی نمی گذاشت.

روز های خوبش به پایان رسیده بودند و حالا جئون، در تاریکی شب بر روی سقف کلیسای منحوس شده و در کنار صلیب نمادین کلیسا ایستاده بود...صلیبی که نگاهش را از دیدن آن منع میکرد تا میزان نفرت مسیح نسبت به خودش را نبیند.

شب بود و در آن تاریکیِ محض هیچ چراغی برای هدایت وجود نداشت. پوزخندی بر میان لبانش نشست. کدام خدا که هدایت کنندگانش افراد درون کلیسا باشد؟ افرادی که آنچنان غرق انجیل و خدایشان بودند که حتی یک چراغ کوچک را از کلیسا دریغ کرده بودند تا شاید خداوندشان راه راست را نشان آنها دهد.
خرافاتی که دیگر در ذهن جونگکوک جایی نداشت...

نگاهش را پایین آورد و به زیر پاهایش که مملو از تهی بود، خیره شد. ارتفاع برای اتمام دادن به زندگی اش کافی به نظر میرسد و این، تنها دلخوشی اش از آن کلیسای شوم بود.

دلش برای معبود دومش تنگ بود و چه بی رحمانه که دیگر او را نداشت...چه زجرآور که دیگر آتئیست اولی وجود نداشت تا دلش را به بودنش خوش کند و خدای یگانه اش را به فراموشی بسپارد.

مرگ را لازم میدانست و دیگر خدای یگانه ای برای تقاضای بخشش از گناهانش در ذهن و قلب نداشت. حتی دیگر خودکشی را کفر نمی دانست و این همان چیزی بود که آتئیست اول میخواست!

آتئیست اولی که دیکونِ مذهبی را از راه بدر کرد و حالا اینچنین بی رحمانه ترکش کرده بود.

مرگ تنها برایش یک معنا داشت...خلاص شدن از سختی! دیگر به بهشت و جهنمی باور نداشت که به گناهش نزد پدر روحانی اعتراف کند...آن جونگکوک مرده بود...جونگکوکی که هیجانش در حفظ کردن آیات انجیل و دیدن پدر روحانی ها خلاصه میشد، تمام شده بود و جونگکوکِ کنونی تنها به تهیونگی معتقد بود که دیگر جایگاهی در زندگی اش نداشت.

خدای یگانه اش او را طرد کرده بود و جونگکوک حتی ذره ای تلاش برای بدست آوردن آن خدای دروغین نداشت.

تنها و تنها آرزو میکرد معبود و خدای دومش را داشته باشد که آن هم امکان نداشت....آرزویی که گیرنده اش هم همان آتئیست دوم بود!

خانواده اش را از خود راند...اعتقادش را فدای معبود دومش کرد...قلبش را تقدیم مالک جدیدش کرد...و حالا در نقطه ی پایانی زندگی اش هیچکدام از آنها را نداشت.

𝘛𝘩𝘦 𝘴𝘦𝘤𝘰𝘯𝘥 𝘢𝘵𝘩𝘦𝘪𝘴𝘵Where stories live. Discover now