یونهو برای لحظه ای کوتاه به سان که با گرفتن گوشه ای از لباسش اونو دنبال خودش میکشید نگاه کرد.ایستاد و باعث شد سان با یهویی ایستادش به عقب پرت شه.
یونهو سعی کرد سان بهش برخورد نکنه تا دیگه مجبور به دیدن بینی خونیش نباشه.و البته بهترین حالتش فقط خون دماغ شدن سان بود.
"من واقعا ازش متنفرم!!"سان غرید و باعث شد یونهو بخنده.
"ولی تو تازه وویونگ رو دیدی."
"منظورم اینه که اون فکر کرده کیه؟!درسته منو از دستش نجات داد ولی اون زیادی مغروره!!"
یونهو با دیدن غر زدن سان لبخند زد و موهاشو نوازش کرد."حرص نخور کوچولو..تو حتی همکارشو هم ندیدی.اون واقعا خوشتیپه."
سان چشماشو چرخوند و به یونهویی که دستشو فقط روی لایه ای سطحی از موهاش نگه داشت بود نگاه کرد."بدون اینکه بفهمم تو ذهنت چی میگذره میدونم از همکارش خوشت اومده."
"صبر کن..چی؟"یونهو با تعجب دستشو عقب کشید و حالت دفاعی گرفت."پس حدسم درسته. فکر کردم تا آخرش مال همیم."سان با تاسف سرشو تکون داد و باعث شد یونهو بخنده.
"واقعا احمقی سان..ولی صبر کن..وویونگ چی میگفت؟"
قبل از اینکه سان بپرسه یونهو راجب چی حرف میزد تغییر چهره ی یهوییشو دید."حالا واقعا..اون عوضی بلایی سرت آورد؟"
یونهو دیگه چهره ی مهربونشو نداشت.
با چشمایی نیمه باز و منتظر به سان نگاه میکرد و همین سان رو برای لحظه ای ترسوند.
یونهو قبلا هم ثابت کرده بود که به خاطر سان هر کاری میتونست انجام بده."انگار میزاشتم هر کاری انجام بده. قبل از اون، اون پسره جلوشو گرفت."سان جواب داد و سعی کرد خودشو بیخیال نشون بده.
"میدونی که صداتو میشنیدم."درسته..حتما میدونست که سان برای لحظه ای بعد از کتک خوردن از پسر توی حالت گیجیش فرو رفته بود و بی دفاع بود.
"اون واقعا کاری نکرد."سان زمزمه کرد و دستاشو دور گردن یونهو حلقه کرد.
برای آروم کردنش بغلش کرد و باعث شد یونهو هم دستاشو دور کمر سان حلقه کنه.ازش کوتاهتر بود ولی برای بغل کردنش مناسب بود.
درست مثل همیشه فقط با بغل کردنش تونسته بود احساس سافتی رو بهش منتقل کنه.
اشکالی نداشت اگر دردای یونهو بهش منتقل میشد.اون باید آرومش میکرد.
"هی وو."
با شنیدن صدای مینگی نگاهشو از اون دو نفر گرفت و به همکارش نگاه کرد.
"اومدی."
مینگی چشماشو چرخوند و رد نگاه های وویونگ رو دنبال کرد."اوه اون دوتا. فکر میکردم آدم جوون یا حتی خوشتیپی توی این بخش نباشه. ولی انگار اشتباه میکردم."مینگی گفت و نگاهشو روی پسر بلندتر نگه داشت.
"اون واقعا..یه بچست."وویونگ زمزمه کرد و روشو برگردوند.بدون اینکه بیشتر بخواد راجب چوی سان و شایعه هایی که راجبش شنیده بود فکر کنه سمت ماشین راه افتاد.
YOU ARE READING
The Telepath |Woosan|
Fanfiction"تو استریت نیستی نه؟" "با از این بالا دیدن اون چهره..انتظار داری بازم استریت باشم چوی سان؟" چوی سان یه تلپاته.اگر این مفهومی درست برای تعریفشه.در واقع اون وقتی کسی رو لمس میکنه همراه خاطراتش درد هاش رو هم به خودش جذب میکنه. تمام روزای زندگیش رو همی...