• 3

545 95 51
                                    

پیشونیشو مالید و برای بهتر شدن سردردش چند بار به پیشونیش ضربه زد.
با بی اهمیتی سِرُم روی دستشو کند و کفشاش که روی زمین بود رو پوشید.
چیز عجیبی نبود. اون خیلی اوقات روی تخت بیمارستان بیدار شده بود.

هر بار به خاطر فشار زیادی که روش بود اونطور شده بود.
بلند شد و وقتی سرش گیج رفت نزدیک بود رو به جلو بیوفته ولی کسی سمتش دوید و اونو به سرعت گرفت.
چشماشو بست و منتظر دردی که قرار بود بهش وارد شه موند ولی وقتی اتفاقی نیوفتاد سرشو بلند کرد.

وویونگ.

با دیدنش اخم کرد و خودشو عقب کشید و روی تخت نشست.

"یعنی فقط توی خوابه که مثل یه بچه گربه ی وحشی حمله نمیکنی؟"وویونگ با تمسخر پرسید و باعث شد سان غر بزنه.
"تو کی هستی که منو قضاوت میکنی؟!"
وویونگ شونه هاشو بالا انداخت و به طرفی دیگه نگاه کرد.

"اگر قرار بود قضاوتت کنم بعد از فهمیدن اینکه یه قدرت داری اینکارو میکردم."
سان به تخت خیره شد و اخم کرد.
پس وویونگ فهمیده بود. حالا که وویونگ فهمیده بود دیگه سان نمیخواست بهش نگاه کنه.

احساس گناه نمیکرد. اون کار اشتباهی نکرده بود.
ولی شاید..وویونگ تا قبل از اون تنها کسی بود که بدون اینکه بدونه اون دقیقا چه قدرتی داشت باهاش اونقدرا هم بد رفتار نمیکرد..البته اون هیچوقت نمیتونست مثل یونهو باهاش خوب رفتار کنه.
"راستی..چطوری از من انرژی ای حس نمیکنی؟ وقتی من آوردمت اینجا داد نمیزدی."

سان یهو با تعجب سرشو بلند کرد.
"تو آوردیم اینجا؟منظورت چیه؟"
وویونگ لباشو به هم فشرد و جوابی نداد. اون قرار نبود بهش بگه که تمام راه رو توی بغلش بود.با اینکه سان وقتی وویونگ بلندش کرده بود بیدار بود ولی فکر نمیکرد وویونگ تا بیمارستان برسونتش.
واقعا چرا براش اینکارو کرده بود؟
"اوه سانی. بیدار شدی."

یونهو به موقع وارد اتاق شد و وویونگ رو از جواب دادن نجات داد.
"میخوام چیزی رو امتحان کنم.آماده ای سان؟"یونهو یهو بی مقدمه گفت و بدون اینکه رو به سان کنه وویونگ رو کمی جلو فرستاد.
"بغلش کن."
چند لحظه طول کشید تا حرف یونهو رو هضم کنن و اولین کسی که عکس العمل نشون داد سان بود.
"یااا اون چرا باید-"

حرفش با کشیده شدن توی بغل وویونگ قطع شد.
برعکس سان، وویونگ مشکلی نداشت. داشتن یه گربه ی غر غرو توی بغلش حس خوبی بهش میداد.
ولی هنوز نگران بود. اگر اونم مثل اون دو نفر بهش آسیب میزد چی؟
هنوز لرزش و نفس نفس زدن سان رو توی بغلش به یاد داشت.

سعی کرد به چیز بدی فکر نکنه و سان رو توی بغلش نگه داره.
"یااا داری چیکار میکنی؟!شما دوتا-"
یونهو دستشو گرفت و باعث شد سان ساکت شه‌. همیشه وقتی دست یونهو رو میگرفت خاطرات و حسای بد یونهو بهش منتقل میشد.

The Telepath |Woosan|Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt