وویونگ واقعا فرد درستی برای انتخاب شدن بود.
سان وقتی چشماشو باز کرد توی بغل وویونگ بود و وویونگ هنوز شونه خالی نکرده بود.
دستاش متقابلا دور کمر وویونگ حلقه شده بود ولی درد نمیکشید.حتی خاطراتشو هم نمیتونست بخونه.
باید به عنوان پاداش محافظت ازش زجر و دردهای وویونگ رو به جون میخرید ولی متاسف بود که قابلیتش رو نداشت.
وویونگ براش خاص بود.
"وویونگا..بیدار شو.باید بریم سر کار."
به محض شنیدن صدای خودش که گرفته بود متعجب شد.
"همم؟"وویونگ هم که متوجه تغییر صداش شده بود یکی از چشماشو باز کرد.
"داره دیرمون میشه."زمزمه کرد و دستای وویونگ رو آروم از دور بدنش کنار زد.
وویونگ هودی پوشیده بود و وقتی دستاش دور بدن سان حلقه شده بود سان به شدت احساس گرما میکرد.
نمیخواست غر بزنه چون این گرما رو دوست داشت ولی..باید اعتراف میکرد حالش اونقدرا هم که فکر میکرد خوب نبود.
به اتاق خودش برگشت و فرمشو پوشید.گرمش بود و به فکرش زد که اونروز رو مرخصی بگیره..ولی نتونست.
اینطوری باید با عموش تنها میموند و اون همچین چیزی رو نمیخواست.
وویونگ جلوی در اتاقش ایستاد و به سانی که توی فکر فرو رفته بود نگاه کرد.
سان هودی نازکش رو تا نصفه پوشیده بود و سنگین نفس میکشید.
از همیشه آروم تر به نظر میرسید و صورتش رنگ پریده تر..
اون قطعا حالش خوب نبود.
"بیا بریم."یادآوری کرد و سان سرشو تکون داد.
سوار ماشینش شدن و وویونگ سمت آپارتمانش رفت.
سان به محض دیدن خونش به وویونگ نگاه کرد.
باید دلیل اونجا بودنشون رو میپرسید ولی وقتی بهش فکر میکرد میفهمید که خسته تر از اونی بود که بتونه چیزی بگه.
وویونگ با گرفتن شونه هاش بهش کمک کرد پیاده شه.
وقتی وارد خونه شدن افکار سان دوباره بهش هجوم بردن.
چرا وقتی اونقدر پول داشت بازم توی این خونه زندگی میکرد؟
اگر میپرسید وویونگ راجبش فکر بدی میکرد؟
"چرا با پدرت زندگی نمیکنی؟"سان آروم پرسید و روی تخت ویوونگ نشست.
وویونگ بهش کمک کرد روی تخت دراز بکشه و بعد پتو رو روش کشید.
برای اولش جوابی نداد ولی بعد از اینکه روی زمین کنار تخت نشست جوابشو داد.
"زندگی همه ی پولدارا هم بی نقص نیست سان.ما زیاد دعوا میکنیم."
YOU ARE READING
The Telepath |Woosan|
Fanfiction"تو استریت نیستی نه؟" "با از این بالا دیدن اون چهره..انتظار داری بازم استریت باشم چوی سان؟" چوی سان یه تلپاته.اگر این مفهومی درست برای تعریفشه.در واقع اون وقتی کسی رو لمس میکنه همراه خاطراتش درد هاش رو هم به خودش جذب میکنه. تمام روزای زندگیش رو همی...