𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟏

577 118 48
                                    

-هوسوک؟ هوسوک بیدار شو!

پسر جوونتر با تکون هایی که میخورد از خواب پرید و بلافاصله سر جاش نشست، باز هم کابوس...
یونگی با ابروهای درهم و نگران عرق پیشونی پسر رو با آستینش پاک کرد

-چیزی نیست، آروم باش فقط یه خواب بود!
هوسوک که نفس نفس میزد دستی به گردنش کشید و سرش رو تکون داد

چیزی نبود فقط کابوس همیشگیش سر وقتش دوباره به سراغش اومده بود، مثل همیشه زمانی که ماه به بزرگترین حد خودش میرسید.

امپراطور دستی به موهای خیس پسر کشید و با روبان، موهاش رو بالا جمع کرد و بستشون تا اذیتش نکنن.
ظرف آب رو نزدیک کشید و داخل فنجون آب ریخت و به دست هوسوک داد.

-آب رو بخور آرومت میکنه!
هوسوک فنجون خالی رو برگردوند و گفت:
-گرمه... گرممه!

یونگی سر تکون داد و بلند شد و دست هوسوک رو گرفت، پسر رو بلند کرد و بعد از برداشتن رَداش در های کشویی رو باز کرد و معشوقش رو دنبال خودش به بیرون از اتاق برد.

هوسوک رو لبه بالکن اقامتگاهش نشوند و رداش رو، روی شونه هاش انداخت، بعد از اینکه مطمئن شد بدنش پوشیده شده کنارش نشست.

دستش رو دور شونه هاش انداخت و معشوقش رو توی آغوش امن و گرمش کشید، میدونست که پسرش کابوس بدی دیده و اون یه خواب معمولی نبوده!

-میخوای بهم بگی چه خوابی دیدی؟
یونگی پرسید و گونه اش رو بوسید، هوسوک پلک هاش رو بست و بلافاصله خوابش از پشت پلک هاش گذشت

-از وقتی بچه بودم این کابوس رو میدیدم، نسبت به قبل کمتر کابوس میبینم ولی بازم عذابم میده!
امپراطور سر تکون داد و نوازش کردن بازوی پسر ادامه داد

-توی کابوسم جایی رو میبینم که توی آتیش در حال سوختنه و زمین غرق خونه و صدایی رو میشنوم که خیلی آشناست ولی بازم نمیتونم بفهمم اون کیه و کابوسم همیشه همینجا قطع میشه!

هوسوک نفسی از سر کلافگی کشید و بیشتر توی آغوش مرد فرو رفت، یونگی به آرومی نوازشش میکرد و میبوسیدش و همین باعث میشد کابوس همیشگیش رو فراموش کنه.

-چیزی نیست من پیشتم، قول میدم همیشه پیشت باشم هر وقت که ترسیدی، ناراحت بودی، یا کابوس میدیدی من کنارتم میتونی به من تکیه کنی!

هوسوک با لبخند روی لباش سر تکون داد، سرشو به یونگی نزدیک کرد و کوتاه لب های مرد رو بوسید و قلب امپراطور رو به تب و تاب انداخت.

بعد از مدت کوتاهی که گذشت و اون دو عاشق از وجود هم آرامش گرفتن بلاخره به داخل اتاق برگشتن و توی آغوش هم به خواب رفتن...

ملکه در حالی که چشم هاش به دلیل بی خوابی قرمز شده بودن در حال لباس پوشیدن بود تا روزشو به عنوان ملکه آغاز کنه، ملکه ای که عرضه جنگیدن با یه پسر روستایی که معلوم نبود از کجا پیداش شده رو نداره!

𝐅𝐢𝐞𝐫𝐲 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 ˢᵒᵖᵉWhere stories live. Discover now