𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟕

542 118 153
                                    

-آههه خدای من!
هوسوک گفت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد، ضربه هایی که به بدن خسته اش میخورد دردناک تر از همیشه بودن، بدنش طاقت لگد های اون ها رو نداشت...

-کافیه برید کنار.
هیون گفت و از روی صندلیش بلند شد، به طرف برادر کوچیکترش که روی زمین به خودش می پیچید رفت و به موهاش چنگ زد.

صورت پسر کبود شده بود و بینی و لبش خون ریزی میکرد، هوسوک احساس میکرد بینیش شکسته وگرنه این درد غیر عادی بود...

-اوه برادر عزیز من، چهره زیبات بین این کبودی ها و خون ها گم شده!
هوسوک اخمی از درد کرد و گفت:
-هیون... چرا اینکارو میکنی؟ آسیب زدن به من و امپراطور چه سودی برای تو داره؟

هیون خندید و گفت:
-متوجه نیستی؟ من سلطنت رو میخوام، اون تاج و تخت برای پدرمون بود و اون مرتیکه با شورش کردن اونو ازش گرفت!

هوسوک نفس تندی کشید و سرشو تکون داد
-اینطور نیست، اون میخواست منو بکشه متوجهی؟ پسر خودشو اون عقلشو از دست داده بود اون نمیخواست هیچ وارثی داشته باشه میخواست خودش تنها امپراطور باقی بمونه!

هیون موهاشو ول کرد و قدمی عقب رفت
-که اینطور... ولی پسر عمو میتونست فقط اون رو بکشه و بعد تاج و تخت رو به ولیهعد بده چرا اینکارو نکرد؟

هوسوک قطره اشکی ریخت و گفت:
-چون من فرار کرده بودم... اینو بهم بگو تو کجا بودی؟ چرا الان پیدات شده؟

هیون روی صندلیش نشست و گفت:
-من همیشه بودم، وقتی که بچه بودم پدرمون منو به یه جزیره فرستاده بود، به قول خودش میخواست من اونجا بزرگ بشم، فنون نظامی رو یاد بگیرم و مهارت های اداره کردن کشور...

هیون روشو گرفت و ادامه داد
-ولی به مرور زمان برای همیشه اونجا زندانی شدم... چون همونطور که تو گفتی اون نمیخواست وارثی داشته باشه... فقط موضوع اینجاست که نمیدونم چرا اجازه میداد ما به دنیا بیایم؟

هیون آهی کشید و گفت:
-با اومدن وزیر اعظم به اون جزیره و گفتن یسری حقایق متوجه تمام موضوع شدم...

سری تکون داد و خندید
-باورت میشه؟ من تازه متوجه شدم پدرمون مرده! این همه مدت توی اون جزیره دور افتاده لعنتی به دور از بقیه مردم زندگی کردم و تنها کسی که متوجه شد من وجود دارم وزیر اعظم بود...

هوسوک بهت زده با بدن دردی شدید روی پاهاش ایستاد و به طرف برادرش رفت، دستش رو روی موهاش کشید و گفت:
-اشکالی نداره هیونگ...
هیون پلک هاشو بست، چقدر دوست داشت یه برادر داشته باشه، برادری که روز هاشونو باهم بگذرونن و همیشه پشت هم باشن...

هوسوک با لحن آرومی گفت:
-ما جفتمون محکوم شده بودیم که کشته بشیم توسط پدر خودمون، ولی پسر عمو هیچ تقصیری نداره!

با شنیدن دوباره اسم یونگی هیون اخم هاشو توی هم کشید و دست هوسوک رو پس زد و با هول دادنش اون رو زمین انداخت.

𝐅𝐢𝐞𝐫𝐲 𝐍𝐢𝐠𝐡𝐭 ˢᵒᵖᵉTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang