Part 2

428 86 248
                                    

به پشت دراز کشیده و نفس‌های سختی از سینه‌ی بی‌قرارش که در انتظار بوی قدیمی و کمرنگ یار بود بیرون می‌داد. دست‌هاش رو مشت کرده و به قدری با تحکم به خودش درد می‌داد که پوست کف دستش پاره شده و سوزشش بیداری تن رو یادآوری می‌کرد.
سر چرخوند و با معده‌ای که از آشوب و تلاطم درونی‌اش درد گرفته بود به چهره‌ی آرام و خوابیده‌ی سوهیون خیره شد.
نمی‌تونست حالا که بعد از چندین سال خبری رو شنیده بود که قلبش رو وادار به دویدن کرده بود آروم بگیره، تهیونگ بیدار شده بود! هم احساسات دفن شده‌اش در زیر اجبار، هم کویر نگاهش که از خشکی رو به مردن می‌رفت و هم دل پریشونش، پس با شتاب از زیر پتو خارج شد و پاهای خسته‌ و سوزانش رو روی پارکت‌های سرد گذاشت، تعادل توی تنش برقرار شده بود.
مثل وقتی که اون کوچولو رو بغل می‌کرد و از سردی تنش به خودش می‌لرزید؛ اما تهیونگ اون تضاد رو دوست داشت، زمانی که سوکجینش کوچولو بود.

لبخندی ملیح از یادآوری خاطرات زد و از اون اتاق خفقان‌اور خارج شد و رو به پنجره‌ی هال ایستاد، تمام شهر زیر پاش بود و چراغ‌های چشمک‌زن در جریان بودن زندگی رو به چشم می‌اوردند.

دست توی جیب‌های شلوار راحتی‌اش برد و چشم‌هاشو ریز کرد، هنوزم تنش با شنیدن اون اسم گرم بود، جوری زیر و رو شده بود که لب‌های همیشه خشکش شکوفه داده و بی دلیل لبخند می‌زدن.

-یعنی... یعنی بالاخره برگشتی؟ ولی چرا حالا جین کوچولو؟

خنده‌ای ناباور زد و همونطور خیره به منظره‌ی تاریک شهر روی مبل کنارش نشست و دست راستش رو بالا آورد که ماهیچه‌های بزرگش کش اومده و زیر سر شلش قرار گرفتن.

-یعنی هنوزم همونقدر کوچولویی یا بزرگ‌تر شدی؟ هایش چی دارم می‌گم من اخه حتما برای خودت مَردی شدی.
شاید... شاید اصلا دیگه منو یادت نیست نه؟ حق داری وروجکم حق داری حتما جوری فراموشم کردی که انگار وجود ندارم؛ اما من جوری به یادت بودم که انگار همیشه کنارمی مثل قبل... مثل وقتایی که با دستای سردت تنمو می‌لرزوندی و من هربار با حس اون تضادی که مثل روشنی ماه و تاریکی شب بود به وجد میومدم، مثل وقتایی که تن کوچولوت توی بغل بزرگم گم می‌شد...

آهی خسته کشید و سرش رو عقب برد تا اشک‌های جوشیده‌اش چهره‌ی درهمش رو دریایی برای خودنمایی نکنن.
بازوهاش رو توی هم زیر سینه‌اش در هم گره زد و پاهاشو هم عرض شونه‌هاش باز کرد تا کمرش درد نگیره، نفس تلخی بیرون داد و با نیشخندی متاسف دوباره با وجود بی وجود جین سخن گفت، دیگه بعد این همه سال دوری و بی‌‌صدایی باید آوای دلتنگی سر می‌داد، بس بود فرار کردن از مواجه با دلایل زنده بودنش که یکی‌شون جین بود.

-آه... باورت می‌شه ۶ ساله همش زجر می‌کشم و هربار خودمو بخاطر اون تصمیم لعنتی نفرین می‌کنم؟ هر... هربار که به چشم‌های خواهرت نگاه می‌کنم کهکشان‌های هنوز کشف نشده‌ی تو توی ذهنم پدیدار می‌شن و تمام توجه من رو معطوف گذشته می‌کنن اون جسم‌های کشیده خیلی شبیه جسم‌های آهویی تو هستن، آه کوچولوی تهیونگ دلم خیلی پره، خیلی... به اندازه‌ی ۶ سال حرفای نگفته دارم، به اندازه‌ی ۶ سال نگاه در انتظار جسم کوچولوت رو دارم، به اندازه‌ی ۶ سال آروم گرفتن توی بغل تو رو طلب دارم. امیدوارم دوباره بیای و منو بین بازوهای نحیفت زندانی کنی مثل وقتایی که بعد از اینکه پدرم کتکم می‌زد و تو تا صبح زخم‌هامو می‌بوسیدی و توی گوشم با اون صدای هنوز بم نشده‌ات از زیبایی‌هایی که قرار بود باهم بسازیم حرف می‌زدی، دلم تنگ شده می‌فهمییییییی؟

𝐌𝐘 𝐃𝐄𝐂𝐄𝐏𝐓𝐈𝐕𝐄 𝐌𝐀𝐍Where stories live. Discover now