Part 1

138 13 2
                                    

ساعت اندکی از نیمه شب گذشته بود و مهمونی بزرگ رایکاگه هنوز ادامه داشت. پیمان صلح بین دهکده های مخفی به تازگی بسته شده بود و هر دهکده می بایست یک دوره ی چند روزه رو میزبان باقی دهکده ها و کاگه هاشون برای بازدید از دهکده می شد. اولین دوره نوبت رایکاگه و دهکده ی ابر بود. مهمونی پرشور و هیجان انگیزی برپا بود. غذا ، شراب ، رقص ، نمایش های شینوبی ، همه چیز عالی بود. از ابتدای مهمونی اعلام کرده بودن بعد از نیمه شب ، مراسم از حالت رسمی خارج می شه. قرار بود فاحشه ها و زنان هرزه بیان. از مهمون هایی که این چیزها رو دوست نداشتن خواسته شده بود بعد از نیمه شب ، از سالن جشن خارج شن.

" من دارم می رم. تو نمیای ؟؟ " مادارا خطاب به هاشیراما گفت. چند قدمی از هم بیشتر فاصله نداشتن.

نگاه هاشیراما به اطراف بود. انگار دنبال چیزی می گشت. " نه. من می خوام یه کم بیشتر بمونم. "

حرفش مادارا رو متعجب کرد. روشو به طرف هاشیراما چرخوند و سرد نگاهش کرد. " هاشیراما ، یادت که نرفته چرا باید بریم ؟؟ "

هاشیراما هم به مادارا نگاه کرد. نگاهش بی روح بود. فکر و تمرکزش با مادارا نبود. " آره آره. یادمه. تو برو "

تعجب مادارا حالا تبدیل به عصبانیت شد. هاشیراما می دونست چی می شه و اصرار داشت بمونه ؟؟ اینقدر عیاش و هرزه بود که بمونه و با فاحشه ها خوش بگذرونه ؟؟ خون مادارا به جوش اومد. با حرصی که سعی می کرد کنترلش کنه ، زیر لب به هاشیراما پرید. " تو غلط می کنی بمونی. می خوای آبروی برگ رو ببری ؟؟ تو هوکاگه ای !! " آبروی برگ برای مادارا خیلی مهم بود. ولی مهم تر از اون ، احساس یواشکیش به هاشیراما بود. نمی تونست قبول کنه مرد ایده آلش ، کراش قدرتمند و بی نقصش ، از بی بند و بارهایی باشه که با فاحشه ها می خوابن.

اخم کمرنگی به صورت هاشیراما اومد. " نمی شه یه امشب فقط هاشیراما باشم نه هوکاگه ؟؟ میزوکاگه و سوچیکاگه و رایکاگه هم موندن. دهکده های اونا هم بی آبرو شد ؟؟ "

مادارا دیگه جوابی نداشت. نمی تونست بگه روی هاشیراما غیرتی شده. فقط عصبانیتش بیشتر و بیشتر شد. با اخم دندوناشو بهم کشید و صورتش رو پشت یقه ی بلند لباسش مخفی کرد. مشتش رو چنان فشرد که صدای دستکش چرمش بلند‌ شد. " باشه. هر کاری دلت می خواد بکن. " گفت و با قدم های بلند به طرف خروجی سالن رفت.

خیلی زود فاحشه های زیبا وارد سالن شدن. مدتی گذشت. مردان هرچقدر رده بالاتر و یا قوی تر ، زنان هرزه ی بیشتر و زیباتری دورشون جمع بودن. طوری که رایکاگه ، دومین کاگه ی قدرتمند ، هشت زن هرزه ی زیبا دور خودش جمع کرده بود. با هر کدوم لاس می زد و لمسشون می کرد. داشت از مهمونی خوبی که برپا کرده بود لذت می برد که توجهش جلب هوکاگه شد. هاشیراما سنجو ، هوکاگه ی دهکده ی برگ ، قوی ترین شینوبی شناخته شده بود؛ یک کاگه ی بسیار قدرتمند. به جرئت می شد گفت خوش قیافه ترین کاگه هم بود. با این حال ، کاملا تنها بود و هیچ زنی دور و برش نبود.‌‌ رایکاگه از فاحشه ها جدا شد و به طرف هوکاگه رفت. " مشکلی پیش اومده هوکاگه ؟؟ از جشن لذت نمی برین ؟؟ "

هاشیراما یه گوشه ایستاده بود. ده تا لیوان شراب خورده بود تا بالاخره یه کوچولو داشت احساس گرفتگی می کرد. از وقتی مادارا رفت ، تمام حاضرین رو زیر نظر داشت. ذهنش با حرف های توبیراما و قبیله اش پر شده بود. مصمم بود که بالاخره کاری که بهش گفته بودن رو انجام بده. صدای رایکاگه رو که شنید ، از افکارش بیرون اومد و نگاهی به قد بلند رایکاگه انداخت. رایکاگه حداقل دو متری قد داشت و با اختلاف ، زشت ترین کاگه ی محترم هم بود.

" نه. همه چی خوبه. " هاشیراما کوتاه جواب داد و لبخند کمرنگی برای تشکر زد.

" نکنه از زنان ما خوشتون نیومده که هیچ کدومو انتخاب نکردین " رایکاگه گفت و به اطراف نگاه کرد تا یه فاحشه ی خوب برای هوکاگه پیدا کنه.

" نه نه ... " هاشیراما با اضطراب دستش رو تکون داد. به رایکاگه نزدیک تر شد و پچ پچ کرد. " راستش ... " آب دهنشو قورت داد و با استرس و خجالت ، حرفش رو زد. " بیشتر دنبال مرد بودم تا زن. "

***

مادارا تو اتاقی که برای اقامت موقتش بهش داده بودن تنها بود. دائم توی اتاق رژه می رفت و خود خوری می کرد. دلش می خواست اون گردن کلفت و مردونه ی هاشیراما رو با دستاش فشار بده و بشکنه.‌ مادارا یه مرد بیست و هفت ساله ی پاک بود و هاشیراما با زن های هرزه خوش می گذروند. دلش و غرورش ، هر دو بدجور شکسته شده بود.

در نهایت طاقت نیاورد و اتاقش رو ترک کرد. به محل جشن برگشت. اگه هاشیراما می خواست با هرزه ها خوش بگذرونه ، مادارا هم سرش خراب می شد و اون فاحشه ها رو از دور هاشیراما فراری می داد. این خیلی بهتر از هیچ کاری نکردن و غصه خوردن بود. دلش هم خنک می شد.

نزدیک در ورودی بود که دید هاشیراما با رایکاگه از سالن خارج شد. جوری که رایکاگه لباس هاشیراما رو گرفته بود و اونو دنبال خودش می کشید؛ به نظر مشکوک میومد. هاشیراما خودشو توی دردسر انداخته بود یا چی ؟؟ مادارا سریع خودش رو پشت یکی از ستون ها مخفی کرد و رد چاکراش رو پوشوند. حرکت اون دوتا رو زیر نظر گرفت و یواشکی دنبالشون کرد. رایکاگه و هاشیراما به در بزرگی رسیدن. رایکاگه در رو هل داد و هر دو داخل رفتن. قبل از این که در کامل بسته بشه ، مادارا دوید و لای در رو نگه داشت. بدون این که اون دو نفر متوجهش بشن ، از پشت در داخل رو دید زد تا بفهمه چه خبره.

پشت اون در یه اتاق خواب بزرگ و مجلل بود. مادارا هنوز نفهمیده بود چه خبره؛ تا این که اون دو نفر رو در حال درآوردن لباس هاشون دید. چشم های سیاهش تا ته باز شدن و رنگ از رخش پرید. نفسش تو سینه حبس شد و دلش ریخت. هاشیراما چه غلطی داشت می کرد ؟؟ اون با رایکاگه ... ؟؟ بدن مادارا شروع کرد به لرزیدن. می تونست صدای شکستن قلبشو بشنوه.

شارینگانش بی اختیار فعال شده بود. به حرکات اون ها زل زده بود و تک تک این ثانیه ها رو ضبط می کرد؛ صحنه هایی که روحش رو می خورد و عشق چندین و چند ساله اش رو له می کرد.

هرزه کاگه ایWhere stories live. Discover now