Part 6

59 9 6
                                    

" می خوای یه بار درستشو امتحان کنی ؟؟ " مادارا با تردید و کمی خجالت که سعی می کرد مخفی کنه گفت.

توجه هاشیراما جلب شد. کنجکاو شد بدونه منظور مادارا چیه. بهش نمی خورد بخواد دوباره داد بیداد کنه و هاشیراما رو قورت بده. هاشیراما با چشم های ورقلمبیده به مادارا نگاه کرد. " چه جوری امتحان کنم ؟؟ "

مادارا با خونسردی گفت. " گوش کن ، اگه جوگیر بودی با اولین لمس رایکاگه می زدی زیر گریه. " دست هاش رو مقابل سینه اش تو هم گره زد و ادامه داد. " پس شاید فقط علاقه ات یه نوع دیگه بوده. شاید سلیقه ی جنسی تو همچین کسی نباشه. شاید برای تو سلطه گر بودن بهتر باشه. " لحن و چهره ی مادارا محکم و با اعتماد به نفس بود. داشت دوباره شارژ می شد. حتی فکر هاشیرامای سلطه گر ، مادارا رو هیجان زده و تحریک می کرد. اصلا شاید همینجا می تونست مخ هاشیراما رو بزنه. " بذار این طوری به قضیه نگاه کنیم. تا حالا مردی بوده که ازش خوشت اومده باشه ؟؟ " تو دلش هزار بار فریاد می زد که هاشیراما بااااید از امثال مادارا خوشش بیاد. حتی امثال مادارا هم نه ، خودِ خود مادارا.

هاشیراما سرش رو پایین گرفت و دستش رو به چونه اش زد. ابروهاشو تو هم کشید و برای تمرکز اخم کر‌. " خب ... یه مرد خاص که نه. " دوباره سرش رو بلند کرد و به مادارا نگاه کرد. یاد حرف های سوکیا در تمام این سال ها افتاد. سوکیا همیشه به شوخی می گفت هاشیراما عاشق دل خسته ی ماداراست. چشم های هاشیراما روی مادارا ثابت موند. نگاه کردن به مادارا بهش حس راحتی بیشتری می داد. انگار حالا می تونست سلیقه اش رو راحت تر بیان کنه. دستش رو انداخت و روی صندلی هوکاگه اش لم داد. " دوست دارم به هم نزدیک باشیم. " لبخند به لبش اومد و با کمی هیجان ادامه داد. " می خوام یه کم از من کوچیک تر باشه تا تو بغلم جا بشه. ولی اونقدرم کوچیک نباشه که بغلم خالی بشه. بیشتر هم خوشم میاد اگه یه شینوبی قوی باشه. می دونی که ... " لبخندش ناخواسته تبدیل به نیشخند شیطنت آمیزی شد و چشم هاش خمار. تو حس و حال خودش بود و اصلا متوجه نیشخندش نبود. " معشوق خدای شینوبی باید خودش هم یه خدا باشه. "

مادارا با دقت گوش می داد. دنبال هر گونه شباهت بین خودش و توصیفات هاشیراما می گشت.‌ مادارا به هاشیراما نزدیک بود. اون ها بهترین دوست های همدیگه بودن. مادارا از این واقعیت متنفر بود ، ولی اون کوتاه تر و کوچیک جثه تر از هاشیراما بود. تا اینجا که مادارا شبیه توصیفات هاشیراما بود. این شباهت حتی بیشتر هم شد ؛ وقتی که  هاشیراما به مهارت های شینوبی اشاره کرد. یه لحظه طول کشید تا مادارا به خودش بیاد و اون نیشخند و نگاه خمار هاشیراما رو ببینه. گوش تا گوشش قرمز شد. هاشیراما داشت به مادارا نخ می داد ؟؟!! به هر سختی ای که بود تلاش کرد ظاهرش رو خونسرد و عادی نگه داره. احساس می کرد سرش داغ شده. " خوبه ... سلیقه ی خوبی داری ... " مادارا گفت و نگاهشو به گوشه ی زمین داد. " همچین کسی رو می شناسی که باهاش امتحان کنی ؟؟ "

قیافه ی هاشیراما دوباره عادی شد. کمی با خودش فکر کرد. اون هیچ وقت به خودش اجازه نداده بود دنبال مرد مناسبش بگرده. شاید چون همیشه سر گرایشش شک داشت. شایدم چون هر بار دایی سوکیا عزیز و گرامیش اذیتش می کرد که مادارا خیلی به هاشیراما میاد. سکوت هاشیراما کمی طول کشید. به مادارا زل زده بود و سعی داشت فکری که تو سرش بود رو پس بزنه. فکر این که شاید مادارا دقیقا تایپ ایده آلش باشه. حالا که بهتر فکر می کرد ، مادارا ابعاد دیگه ای هم داشت که برای هاشیراما جذاب بود. اون سرکشی هاش که گاهی اوقات بدجور اعصاب هاشیراما رو بهم می ریخت ... .

سکوت هاشیراما حتی طولانی تر هم شد. مادارا دوباره به هاشیراما نگاه کرد. گفتن چیزی که می خواست بگه یه کم زیادی براش سخت بود. مادارا آدم سبکی نبود که خودش رو به راحتی در اختیار کسی بذاره. از طرفی هم به هیچ وجه حاضر نبود این فرصت رو از دست بده. روی میز به طرف هاشیراما خم شد. اخم کرد و صداش رو پایین آورد. " چیه ؟؟ نکنه داری به من فکر می کنی ؟؟ " از لحنش چندان مخالف به نظر نمی رسید.

هاشیراما از این سوال شوکه شد. حقیقت این بود که هاشیراما واقعا داشت به همین فکر می کرد. اما اون خوب می دونست مادارا از این نوع روابط متنفره. هاشیراما قسم خورده بود به مادارا نگاه بد نداشته باشه. و خب ، همین چند لحظه ی قبل قسمش رو شکسته بود !! سرش رو پایین انداخت و افسرده شد. " مادارا ... معذرت می خوام. آره به همین فکر می کردم. حواسم نبود قسممو شکستم. برای جبرانش بهت اجازه می دم استخونامو بشکونی. "

برق شادی و پیروزی به چشم های مادارا اومد. همه چی داشت طبق خواسته اش پیش می رفت. تا دیروز از هاشیراما متنفر بود و غصه می خورد ، حالا تونسته بود رابطه اش با هاشیراما رو به جاهای خوب برسونه. نیشش با غرور پیروزی باز شد. خیالش راحت بود که هاشیراما سرش پایینه و نمی بینه. از رو میز بلند شد و کنار هاشیراما ایستاد. به هر سختی ای که بود نیشش رو بست و دوباره تو رول جدیِ اندکی مهربونش فرو رفت. " خیل خب ، لازم نیست اینقدر ناراحت بشی. این یه بار می بخشمت. با این که از این کار متنفرم اما می زارم با من امتحانش کنی. بهترین دوستا باید به هم کمک کنن مگه نه ؟؟ "

هرزه کاگه ایWhere stories live. Discover now