بیماری ظاهری مادارا یک هفته ای طول کشید. یک هفته ی تمام خودش رو تو خونه اش حبس کرده بود و با احساسات آشفته اش می جنگید. عمیقا سعی می کرد هاشیراما رو فراموش کنه. مادارا حتی دیگه دوستی با هاشیراما رو هم نمی خواست. ترجیح می داد رابطه اشون فقط در حد کاگه و رهبر قبیله باشه. هرچند ؛ همه ی این ها فقط از روی ناراحتیش بود. در واقعیت حتی بعد اون اتفاق هم مادارا هنوز هاشیراما رو شدیدا می خواست. ته دلش می خواست هاشیراما بیاد دنبالش. بیاد و مادارا رو بین خودش و دیوار به دام بندازه و به مادارا ثابت کنه که هاشیراما همون مرد قدرتمند و سلطه گریه که مادارا تصور می کرد. کسی که مادارای سرکش رو با قدرت خودش رام کنه.
بیشتر از یک هفته نتونست تظاهر به بیماری کنه. مردم که احمق نبودن. بالاخره گندش درمیومد. مادارا هم بیشتر از این نمی خواست جلوی هاشیراما ضعف به خودش راه بده. بخاطر قهرش با هاشیراما که نباید وظایفش رو رها می کرد. بالاخره از خونه خارج شد و به برج هوکاگه رفت. باید تاییدیه ی بازسازی خونه های اوچیها رو از هوکاگه می گرفت تا قبل از سرد شدن هوا کار بازسازی آغاز بشه. که این یعنی مستقیم باید می رفت پیش هاشیراما. با این که هنوز نسبت به دیدن اون اکراه داشت ، خشمش تو این مدت تا حد زیادی فرو ریخته بود.
برای هاشیراما هم اوضاع تعریف چندانی نداشت. سرخورده و ناراحت بود. تو این یک هفته خودش رو تا خرخره به کار بسته بود تا ذهنش رو از اتفاقات پیش اومده منحرف کنه. اطرافیانش همگی شوکه بودن. از هاشیراما بعید بود اینقدر کار کنه. کمتر گرم می گرفت و بی رمق بود. اگه قبلا نگرانیش یکی بود ، حالا دوتا شده بود. هنوز نتونسته بود خودشو بشناسه. نتونسته بود بفهمه گرایشش چیه. در عوض فقط مادارا رو از دست داد. هاشیراما پونزده سال برای برگردوندن مادارا نجنگیده بود که با همچین چیزی از دستش بده. آخر شب ها وقتی از برج هوکاگه به طرف خونه اش می رفت ، خیلی اوقات به پایگاه اوچیها می رفت تا مادارا رو ببینه و سعی کنه باز هم باهاش حرف بزنه. ولی هر بار برمی گشت خونه. به این باور بود که نباید به مادارا فشار بیاره. منتظر موند تا مادارا خودش از انزواش خارج بشه.
مادارا پشت در اتاق هوکاگه ایستاد و در زد. " بیا تو " هاشیراما اجازه داد و مادارا وارد شد. فقط چند قدم جلو رفت. به میز هوکاگه نزدیک نشد.
هاشیراما مشغول خوندن کاغذها و طومارها بود. سرش پایین بود و اخم داشت. وقتی دید کسی که وارد شد حرفی نمی زنه ، سرش رو بلند کرد تا ببینه کیه و چی می خواد. با اومدن مادارا انگار دنیا رو به هاشیراما داده بودن. اخمش با لبخندی شاد و گرم جایگزین شد. از جاش بلند شد و به گرمی ازش استثبال کرد. " مادارا ، خوش اومدی. "
مادارا تو جاش موند و با سردی گفت. " اومدم دنبال حکم اوچیها. "
سردی مادارا بدجوری زد تو حال هاشیراما. انگار مادارا هنوز قصد نداشت با هاشیراما آشتی کنه. ولی هاشیراما خودش رو نباخت. دستش رو پشت گردنش انداخت و الکی خندید. " حکم اوچیها ... هه ... توبیراما روش چای ریخت. دادم دوباره بنویسنش. تا حکم جدید رو بیارن بیا بگو چه خبر. " می خواست مادارا رو بیشتر نگه داره. می دونست اگه حکم رو بده مادارا می ره. برای همین دروغ گفته بود. حکم اوچیها سالم بود و لای برگه های دیگه ی هوکاگه بود.
مادارا نمی خواست بمونه. واقعا ترجیح می داد کمتر ریخت هاشیراما رو ببینه. " هر وقت اومد بفرست اتاقم. " برگشت و خواست بره.
" راستی مادارا ، " هاشیراما سریع یه چیزی گفت تا مادارا نره. " بهم گفتن بیمار شدی. حالت بهتر شد ؟؟ می خوای معاینه ات کنم ؟؟ "
مادارا ایستاد. دوباره رو کرد به هاشیراما و با جدیت تمام سیفونو روش کشید. " نه ممنون. پزشک های امن تری تو دهکده هستن. "
حرفش هاشیراما رو ناراحت کرد. مادارا داشت می گفت می ترسه هاشیراما بهش دست بزنه. مگه هاشیراما بیمار جنسی بود که هر کسی رو گیر میاورد انگولک کنه ؟؟ آه کشید و با سرسنگینی دوباره روی صندلیش نشست. " مادارا ... " مکث کوتاهی کرد و ادامه داد. " من بهت قول دادم هرگز به تو حتی یک لحظه هم نظر بد نداشته باشم. تو دوستمی و همیشه هم دوستم می مونی. نمی شه به جای این حرف های نیش دار کمکم کنی ؟؟ "
مادارا سکوت کرد تا فکر کنه. دیگه بعد این مدت خودش هم کلافه شده بود. هاشیراما تنها کسی بود که مادارا تو این دنیا داشت.
" لطفا " هاشیراما اصرار کرد. هر چی مظلومیت داشت ریخت تو نگاهش و معصومانه به مادارا زل زد.
" خیل خب. " مادارا آه کشید و بالاخره قبول کرد. اون هیچ وقت نمی تونست مقابل مظلوم نمایی های هاشیراما طاقت بیاره. مادارا هنوز به هاشیراما اهمیت می داد و هاشیراما نقطه ضعف مادارا رو خوب می دونست. رفت جلوتر و لبه ی میز نشست. گوشت تلخی و قهر رو کنار گذاشت و سعی کرد همون دوستی باشه که هاشیراما می خواد. هاشیراما گفته بود رابطه با رایکاگه رو دوست نداشته. پس شاید کورسوی امیدی بود که هاشیراما از اون نفرت انگیزها نباشه و اندازه ی عقل و شعور نداشته ی توبیراما ، شبیه اون هاشیرامایی باشه که مادارا می شناخت.
" یه چرت و پرت هایی راجب رابطه با مردای زشت گفته بودی ... " مادارا گفت.
هاشیراما سریع بین حرفش پرید تا اصلاح کنه. " مرد گنده ی زشت خشن. "
" حالا همون !! " مادارا با اخم دست هاشو مقابل سینه اش تو هم گره زد و حرفش رو ادامه داد. " همون جفنگیاتی که می گی تو کله ات کردن. از اول اول برام توضیح بده چی شد که به گرایشت شک کردی و چیا راجب همجنسگراها بهت گفتن. "
YOU ARE READING
هرزه کاگه ای
Romance﴿ شیپ : هاشیمادا ( تاپ!هاشیراما ، باتم!مادارا ) ﴾ ﴿ ژانر : عاشقانه ﴾ ﴿ اسمات : دارد ﴾