" برای امشب اینجا اتراق می کنیم. " هوکاگه دستور داد. شب شده بود و افراد خسته بودن. تمام روز رو تو راه بودن.
هاشیراما با استایل چوبش یه خونه ی بزرگ با کلی اتاق و امکانات ساخت. دیدن چنین استراحتگاه خوبی به تنهایی نصف خستگی افراد رو از تنشون برد. آنبوها ماسکشون رو برداشتن و همه دور هم غذا خوردن. هاشیراما با آب و تاب داستان های نبردها و ماموریت های سختش رو تعریف می کرد. کلامش اونقدر گرم و گیرا بود که همه با اشتیاق گوش می دادن. مادارا تنها کسی بود که توی جمع حضور نداشت. از همون موقعی که وارد خونه شده بودن ، مادارا رفت توی یکی از اتاق ها که بخوابه. همه فهمیده بودن ارباب مادارا یه چیزیش هست. ولی خب کسی جرئت سوال کردن نداشت.
مدتی بعد ، هاشیراما از جمع جدا شد. به اتاق مادارا رفت و در زد. " مادارا ، می شه بیام تو ؟؟ "
جوابی نگرفت. دوباره در زد. " مادارا ؟؟ من که می دونم نخوابیدی. " در رو باز کرد و رفت داخل. مادارا لبه ی تخت چوبی نشسته بود. سرش پایین بود و خودخوری می کرد.
هاشیراما در رو پشتش بست. " می دونی سخت ترین دوران زندگیم کی بود ؟؟ " مادارا باز هم سکوت کرد. هاشیراما جلو رفت و روی تخت کنار مادارا نشست. " وقتی که بهم پشت کردی و رفتی. الان هم داری همون کار رو می کنی. روتو ازم می گیری وقتی که بیشتر از همیشه به بهترین دوستم نیاز دارم. "
مادارا بدون حرفی روی تخت چرخید و دقیقا باز هم به هاشیراما پشت کرد. هاشیراما لب هاشو بهم فشرد و دست هاشو مشت کرد. این بار دیگه تحت هیچ شرایطی حاضر نبود مادارا رو از دست بده. " مادارا ، لطفا. اصلا دیگه نمی خوام خودم و تمایلاتمو بشناسم. دیگه تکرارش نمی کنم. واقعا هیچ راهی نداره فراموشش کنی ؟؟ " لحنش ملتمسانه بود.
" تو با یه مرد خوابیدی هاشیراما. اصلا متوجه عمق اشتباهت هستی ؟؟ " مادارا بالاخره به حرف اومد. صداش گرفته بود و سنگین. هنوز هم نمی خواست اعتراف کنه عاشق هاشیراما بوده. برای همین بهونه ای جز جنسیت نداشت.
" تو واقعا اینقدر از رابطه ی دو مرد متنفری ؟؟ می ترسی به تو هم نظر داشته باشم ؟؟ " هاشیراما سوال مادارا رو با سوال جواب داد. درد توی سینه اش داشت بیشتر می شد. هاشیراما پونزده سال تمام برای این که مادارا رو تو رویاهاش کنارش داشته باشه تلاش کرده بود و حالا ... احساس می کرد دوستیشون تو خطر جدی ایه. " مادارا ، به من نگاه کن. " از جاش بلند شد و رفت رو به روی مادارا روی زمین نشست تا صورتشو ببینه. " تو برام فرق می کنی. احساسی که به تو دارم فرق می کنه. احساسی که به تو دارم پاکه و هرگز به خودم اجازه نمی دم خرابش منم. قسم می خورم. " هاشیراما همیشه سر قولش می موند. جدیت توی چشم هاش هم جای هیچ شکی رو باقی نمی ذاشت.
مادارا به چشم های مصمم هاشیراما زل زد. از ته دل آرزو می کرد این طور نبود. آرزو می کرد هاشیراما مادارا رو چیزی بیشتر از بهترین دوست می دید. تلاش هاشیراما چیزی از خشم مادارا کم نکرد. چه بسا حتی بیشترش هم کرد. لحنش پر از تنفر شد. " من از مردهایی مثل تو متنفرم. چه طور از مردی که شخصیت خودشو می شکنه ، توقع داشته باشم قولشو نشکنه ؟؟ برو بیرون هاشیراما. برای امروز به اندازه ی کافی اعصابمو بهم ریختی. "
چهره ی هاشیراما سرد و بی روح شد. سرش رو کمی پایین گرفت و نامحسوس آه کشید. " خیل خب. " با لحن سنگین شده ای قبول کرد. از جاش بلند شد و به طرف در رفت. پشت در ایستاد تا حرف آخرشو بزنه. خواست بگه کسانی توی دهکده هستن که چنین تمایلی دارن. اگه رهبران دهکده این طوری با گرایش اون ها ستیز کنن ، اون افراد اذیت می شن. اما قبل از این که حرفش رو بزنه پشیمون شد. فقط اندک ثانیه ای به مادارا نگاه کرد و از اونجا رفت.
صبح روز بعد به حرکتشون ادامه دادن. چند روزی طول کشید تا به برگ برسن. در طول راه مادارا و هاشیراما تا حد امکان حرفی با هم نمی زدن. وقتی به برگ رسیدن ، مادارا رفت خونه. چند روزی رو تو خونه اش موند و به همه گفت مریض شده. یه اوچیها رو به برج هوکاگه فرستاد که پرونده های کاری مادارا رو براش بیاره. برای هاشیراما مثل روز روشن بود که مادارا مریض نیست و داره دروغ می گه. مادارا فقط می خواست ریخت هاشیراما رو نبینه.
YOU ARE READING
هرزه کاگه ای
Romance﴿ شیپ : هاشیمادا ( تاپ!هاشیراما ، باتم!مادارا ) ﴾ ﴿ ژانر : عاشقانه ﴾ ﴿ اسمات : دارد ﴾