Part 8

49 8 0
                                    

" امشبو اینجا بمون. " هاشیراما گفت. از بازو به چارچوب در تکیه داده بود و از دور به مادارا نگاه می کرد. نگران حال مادارای عزیزش بود.

" باید برم جایی. " مادارا رد کرد. لبه ی تخت نشسته بود و داشت شلوارش رو می پوشید. درد داشت و رنگ از رخش پریده بود. ولی اثری از درد تو صورتش دیده نمی شد.

" ساعت از یازده گذشته. الان جایی جز قمارخونه و فاحشه خونه باز نیست. " هاشیراما اصرار کرد.

مادارا این بار کمی مکث کرد. " باشه. امشبو می مونم. " پیراهنش رو گرفت و روی تخت چرخید به سمت هاشیراما.

هاشیراما لبخند زد. " لباس خواب می خوای ؟؟ البته ... " شیطنت آمیز خندید و ادامه داد. " برای تو یه کم بزرگن " اشاره اش به کوچیک تر بودن مادارا بود. هاشیراما همیشه سر این مادارا رو اذیت می کرد. خوشش میومد مادارا رو اذیت کنه.

این بار هم مادارا اخم کرد. مثل همیشه بهش برخورد. ولی تنها واکنشش همون اخم بود. " نه نمی خوام. "

هاشیراما اونقدر مادارا رو می شناخت که بدونه دقیقا از روی لج اینو گفته. بی توجه به جواب مادارا ، رفت سر گنجه اش. یه دست لباس خواب خودش و یه دست لباس خواب دیگه درآورد. لباس دومیه رو انداخت روی تخت تا مادارا بپوشه و خودش لباس خوابش رو پوشید. وقتی هر دو لباس هاشونو پوشیدن ، هاشیراما پتو رو کنار زد و روی تختش دراز کشید. مادارا رو تو بغلش کشید تا بخوابن.‌

" چی کار می کنی ؟؟ " مادارا خودش رو عقب کشید و به هاشیراما نگاه کرد.

هاشیراما با قیافه ی پوکر اعتراض کرد. " فازت چیه مادارا ؟؟ ما همین نیم ساعت پیش با هم سکس داشتیم. بعد تو می گی بغل نکنمت ؟؟ "

" خیل خب بابا " مادارا با اخم صداشو بالا برد. " این آخرین باریه که از اون سکس سو استفاده می کنی. خوبه گفتم فقط یه بار برای کمک بهت این کار رو کردم " دوباره تو بغل هاشیراما دراز کشید ولی سرشو به جهت مخالف چرخوند.

هاشیراما دوباره مادارا رو بغل کرد. سرشو به سر مادارا تکیه داد و چشم هاشو بست. هر نفسی که می کشید ، بوی مادارا رو استشمام می کرد. با اون خرسی بزرگ و گرمی که تو بغلش بود ، خیلی زود پلک هاش سنگین شدن. داشت خوابش می برد که فکر چیزی ،‌ چشم های هاشیراما رو باز کرد.

" مادارا ؟؟ "

" هم ؟؟ "

" درد داری ؟؟ "

مادارا هم چشم هاشو باز کرد. اخمو به سقف چوبی زل زد و جواب داد. " معمولا همه بعد از کون دادن درد دارن. خصوصا دفعه ی اول. تو که باید خوب بدونی. " آخر حرفش داشت به رابطه ی هاشیراما و رایکاگه تیکه مینداخت.

هاشیراما دیگه پاسخ کلامی نداد. مادارا رو تو بغلش به پهلو چرخوند و به خودش چسبوند. سرشو تو گردن مادارا فرو کرد و چشم هاشو بست.‌‌ مادارا از این کار کمی غافلگیر شد. نمی تونست صورت هاشیراما رو ببینه. ولی حدس می زد هاشیراما دوباره افسرده شده و الانه که بره یه قیچی بیاره و عر بزنه به مادارا بگه بیا تو هم گوشت تن منو جر بده. برخلاف انتظارش ، هاشیراما دستش رو پایین تر برد و کون مادارا رو لمس کرد. مادارا فرصتی پیدا نکرد که اعتراض کنه. همون لحظه چاکرای درمانگر هاشیراما رو روی باسنش حس کرد. هاشیراما فقط می خواست درمانش کنه. مادارا توقع غیر این هم نباید می داشت. اونی که کنارش توی تخت بود هاشیراما بود. همونی که همیشه مراقب همه بود.

***

صبح روز بعد ، مادارا از خواب بیدار شد. یه کم طول کشید تا ذهنش کاملا بیدار بشه. مادارا تو خونه ی هاشیراما بود ، تو اتاق خواب هاشیراما بود ، تو تخت هاشیراما بود ، لباس تنش هم لباس هاشیراما بود. لبخند زد و از تخت بلند شد. آخرین باری که صبحش رو با لبخند شروع کرده بود یادش نمیومد.

هاشیراما میز صبحونه رو برای مهمونش چیده بود. یه معجون دارویی مقوی هم کنارش برای مادارا گذاشته بود تا قبل از کار ، مادارا نیروشو دوباره به دست بیاره. با هم سر میز نشستن و مشغول خوردن صبحونه شدن.

" راستی ، نگفتی نتیجه چی شد. " مادارا گفت. " فهمیدی چی دوست داری ؟؟ " خونسرد بود و بی حس.

هاشیراما با اشتیاق تمام صبحانه اشو می خورد. این اولین صبحانه اش کنار مادارا بود. سرش رو بلند کرد و با لپ های پر به مادارا نگاه کرد. یه لحظه مکث کرد و بعد لقمه اش رو قورت داد. " خب ، مسلمه که از رایکاگه خیلی بهتر بود. " با لحن جدی و نرم توضیح داد. " بهترین بود. خیلی کارهای دیگه هم بود که دلم می خواست بکنم. هیجان این یکی وصف نشدنی بود. می دونی چی می گم ؟؟ " چشم های هاشیراما برق خاصی موقع توصیف گرفته بود. تک خندید و روی صندلیش لم داد. " شاید حق با تو بود. علاقه ی من به همچین چیزیه. نه زن یا از اون مدل مردایی که پدرم می گفت. "

مادارا یه لبخند محو در جواب زد. سرش رو پایین گرفت و غذاشو خورد.

" تو چی ؟؟ " هاشیراما پرسید.

سوالش مادارا رو شگفت زده کرد. مادارا با چشم های گرد شده از تعجب ، سرش رو بلند کرد و دوباره به هاشیراما نگاه کرد. " من‌ چی ؟؟ " مادارا سوال هاشیراما رو تکرار کرد. دقیق متوجه منظور هاشیراما نشده بود. هاشیراما داشت می پرسید مادارا از سکس با اون لذت برده ؟؟ اون هم بعد اون همه رفتارهای هوموفوبیک مادارا ؟؟

هاشیراما روی میز خم شد تا به مادارا نزدیک تر بشه. " تو هم دیشب بهت خوش گذشت ؟؟ به نظر نمیومد اونقدرا که نشون می دادی از این نوع روابط بدت بیاد. شایدم وقتی امتحان کردی نظرت عوض شد. " آخر حرفش لبخند کمرنگ و شیطنت آمیزی زد.

زبون مادارا بند اومد. نمی دونست چه جوابی باید بده. هاشیراما مچش رو گرفته بود. شاید این شانسی بود که همیشه می خواست. اگه انکار می کرد ممکن بود دیگه هیچ وقت نتونه با هاشیراما وارد رابطه ی عاشقانه بشه. اگه هم اعتراف می کرد ... . اون لحظه دلش می خواست اون لبخند جذاب هاشیراما رو با لب های خودش بپوشونه.

سکوت مادارا هنوز خیلی طول نکشیده بود که هاشیراما دوباره حرف زد. " همون طور که‌ گفتم مادارا ... شاید. فقط شاید تمایلاتمو فهمیده باشم. با خودم گفتم اگه تو اونقدرا هم اذیت نمی شی شاید بتونیم این قضیه امتحان کردنو بیشتر ادامه بدیم تا من مطمئن بشم. " به وضوح داشت به مادارا نخ می داد که رابطه اشونو جدی کنن. ولی از عمد هم طوری گفت که اگه مادارا مخالف بود ، نتونه به هاشیراما گیر بده که پاشو از گلیمش درازتر کرده.

مادارا هم دقیقا فهمیده بود‌ منظور هاشیراما چیه. این بهترین اتفاقی بود که می تونست بیوفته. سرش رو پایین انداخت و آه کشید. سعی کرد جلوی خودشو بگیره و ذوقش رو بروز نده. ولی نتونست و آروم خندید. " پس واسه این پرسیدی منم دوست داشتم یا نه. خیل خب ، من تا آخرش هستم. "

هرزه کاگه ایWhere stories live. Discover now