𝐏𝐚𝐫𝐭 𝐄𝐢𝐠𝐡𝐭𝐞𝐞𝐧..

141 21 3
                                    

جین تو بهت بود...یعنی اگر تهیونگ نبود...این پسر...اصلا دلش نمیخاست به اتفاقی که براش میوفته فکر کنه،چون خودش قبلا تجربه اش کرده بود..
جین:یعنی چی تهیونگ؟چرا قبلش اینکارو نکرده بودن؟
تهیونگ:هیونگ دفعه قبلی که رفتم یه اتفاقی افتاد برای همین این پسر رو دزدیدن و باکره نگه داشتن که مثلا بعد از گرفتن رضایت من ازش استفاده کنن..اما وقتی داشتن حرف میزدن حرفاشونو شنیده بود و خوشبختانه بهم گفت و من اونقدراهم عوضی نیستم که ولش کنم و به خونه برگردم...
جین خواست حرفی بزنه که یدفعه صدای جونگکوک رو شنیدن...هنوز بیهوش بود و داشت هزیون میگفت...
جونگکوک:هیونگ...هی..هیونگ...
جین نگران به پسر روبه روش نگاه کرد و سرش رو نوازش کرد...وقتی دید اروم تر شده به تهیونگ نگاه کرد و گفت
جین:تهیونگ...چرا نبردیش خونه اش؟
تهیونگ:هیونگ...خودت میدونی چقد شغلمون خطرناکه...اگر من اونو ببرم خونه و پیداش کنن و بلایی سرش بیارن چی؟و....
برای یلحظه سکوت کرد...اصلا به اون چه ربطی داشت که چه اتفاقی برای پسر میوفته...برای چی پسرو اورده بود خونه اش...حس میکرد سرش داره از درد میترکه...
تهیونگ:نمیدونم...نمیدونم هیونگ.. فقط خواستم بیارمش
جین که آشفتگی تهیونگ رو دید لبخند کوچیکی زد و گفت...
جین:برو استراحت کن ته...خودم مراقبشم...تو امروز خیلی خسته شدی..
تهیونگ که از شدت خستگی و سردرگمی با یه باشه اونجارو ترک کرد و رفت تو اتاق مهمان بخوابه..
جین به پسر روی تخت نگاه کرد...یجورایی دلش برای پسر میسوخت....با لبخندی سرشو نوازش کرد و نمیدونست چطوری یدفعه به خواب فرو رفت..
صبح:
بازم از خواب پرید...اما ایندفعه تو خونه نبود...به دور و اطرافش نگاه کرد...اینجارو نمیشناخت... اون کجا بود؟تنها چیزی که یادش میومد اینه که با کیم فرار کرد و بعدش همه جا تاریک شد..
داشت دور و بر اتاق رو آنالیز میکرد که یدفعه در باز شد و مردی با موهای قهوه ای و شونه های پهن با یه سینی وارد اتاق شد...
جونگکوک از مرد ترسید و میخواست داد بزنه که مرد گفت..
جین با یه لبخند:آروم باش..تهیونگ خوابه
...من کاریت ندارم...فقط چون از دیروز چیزی نخورده بودی برات صبحانه آوردم...ازم نترس باشه؟
جونگکوک که دید مرد به نظر مهربون میاد باشه ی آرومی گفت و گذاشت وارد اتاق بشه...
جین پیش تخت روی یه صندلی نشست و سینی رو روی میز کوچولوی پیش تخت گذاشت...اون تصمیم گرفت برای کم کردن استرس و اضطراب پسر خودشو معرفی کنه و سعی کنه باهاش صمیمی بشه..
جین:سلام...من کیم سوکجینم...برادر بزرگتر تهیونگم...همونی که دیشب تورو نجات داد...خوب...میتونی جین یا هر چی که خودت دوست داری صدام کنی...تو چی اسمت چیه؟
و بعد لبخندی زد...
جونگکوک از این لبخند و صمیمیت جین حس خوبی گرفت و بلاخره به حرف اومد...
جونگکوک:اوم...من..جئون جونگکوکم...18سالمه...میتونی کوکی صدام کنی..و از آشنایی باهات خوشبختم؟
جین به کیوتی پسر خندید و ادامه داد:منم خوشبختم کوکی...حالا صبحانتو کامل بخور باشه؟هنوز بدنت ضعیفه...اگر بخوای هم میتونی از حموم استفاده کنی...من برات لباس تمیز میارم...باشه؟
جونگکوک از این همه محبت یهویی جین بغضش گرفت و با صدای لرزونی گفت..
جونگکوک:ب..باشه...مر..مرسی
جین که دید پسر تا مرز گریه کردن رفته گفت
جین:چیشده؟چرا میخوای گریه کنی؟
جونگکوک:هی..هیچی...فقط...دل... دلم برای..هیو.... هیونگم تن...تنگ شده...می.. میخوام..برم..خو..خونه
جین با ناراحتی پسرو تو بغلش گرفت و کوک هم اونو محکم بغل کرد...
جین:نگران نباش کوکی....متاسفم بخاطر اینکه نمیتونی بری خونه اما بلاخره که هیونگتو میبینی عزیزم من نمیزارم ازت بگیرنش..حالا هم گریه نکن باشه؟غذاتو خوب بخور تا دوباره سرحال بشی...
جونگکوک:اوهوم...
سر کوک رو بالا آورد و انگشتشو به بینی قرمز شده اش زد و خندید...
جین:آفرین...حالا بدو بخند ببینم...میخوام ببینم چطوری میخندی؟
جونگکوک هم اشکاشو پاک کرد و برای هیونگ جدیدش اون خنده ی خرگوشی معروفشو زد و قلب جین رو اکلیلی کرد....
جین قلبش رو گرفت و با لحن کیوتی گفت:وای...تو برای قلبم ضرر داری کوکی...خیلی کیوتی...

___________________________________

سلاممممم^~^
من اومدممممم...
این پارت اوکی بود؟
رابطه ی جین و کوکی از الان خوبه😭
دوسش داشته باشید🥺✨
فعلا.

𝐌𝐲 𝐀𝐩𝐡𝐫𝐨𝐝𝐢𝐭𝐞Onde histórias criam vida. Descubra agora