چند روز بعد کوکی ازم اجازه گرفت تا پسرنقاش رو به شام دعوت کنه.خب منم موافقت کردم و غذاهای خوشمزهای درست کردم.
سرساعت هشت بود که سر و کلش با یه بطری شراب پیدا شد.به من که رسید یکی از اون لبخندهای معروفش زد و باهام خوش و بش کرد.هرچند من مثل اون آدم خونگرمی نیستم ولی انگار ذرهای براش مهم نبود.موقع شام با هرلقمهای که به معدهاش میفرستاد از غذا تعریف میکرد، طوری که حتی کوکی هم داشت با تعجب بهش نگاه میکرد.سعی میکرد با تلاش و پشتکار خارقالعادهای که تا به حال از کسی ندیده بودم، من رو به حرف بکشونه و سر صحبت رو باهام باز کنه.
اون باهمه اینطور رفتار میکرد یا من عادت نداشتم کسی واقعا بخواد دوستی رو با من شروع کنه؟
اوندوتا واقعا داشتن توی نوشیدن زیادهروی میکردن و باهم دوئل گذاشته بودن.من به خوبی میدونستم که جونگکوک ظرفیت پایینی داره و خیلی زود مست میشه و همینطورم شد. اولش باهم کارائوکه رفتن و رقصیدن.تماشاکردنشون لذت بخش و خندهدار بود ولی محض رضای خدا،قسم میخورم اگه کوکی یک بار دیگه آهنگ گانگنام استایل رو پخش میکرد گوشهام به خونریزی میافتاد.برای همین تا حواسشون پرت بود کنترل رو قاپیدم و یه گوشه پرت کردم.چند دقیقه بعد، بعد از اینکه چندبار به احمقانه ترین شکل ممکن باهم رقصیدن بیهوش روی زمین افتادن.یادم نمیاومد آخرین بار کی اینطوری خندیده بودم(فکرمیکنم آخرین بار تولد هجدهسالگی کوکی بود که کیک رو روی دستش گرفته بود و برای دوربین ژست میگرفت و لحظه آخر پاش سرخورد و با سر توی کیک رفت. عکسهای اون تولد با جونگکوکی که خامه روی صورتش پخش شده و به گریه افتاده و چشمهاش قرمز شده بود دیدنی بود!).
کوکی که مثل همیشه بعد از استفاده از آخرین ذره انرژیش خوابش برد اما تهیونگ هنوز بیدار بود.با دقت توی چشمهام زل زده بود و این کمی(بخونید خیلی)من رو معذب میکرد.لبهام رو از هم فاصله دادم تا چیزی بگم اما اون زودتر به حرف اومد.
"چشمهات خیلی قشنگن هیونگ."
انتظارش رو نداشتم.میتونستم جریان خون رو به سمت گونههام حس کنم.اون پسرنقاش اولین نفری نبود که این رو بهم میگفت، ولی چرا اینطوری شده بودم؟
"احساس میکنم آبی چشمهات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه."
بعد هم کمی خندید و با چشمهای خمار از الکل بهم خیره شد.
"چشمهای اقیانوسی چه فایدهای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آینه ببینی؟"
"هوم؟منظورت چیه هیونگ؟!"
پلکهاش از خستگی مدام روی هم میافتاد اما با لجاجت سعی میکرد اونها رو باز نگه داره.
"من کوررنگی دارم تهیونگ.توی دنیای من جز سیاه و سفید و خاکستری رنگ دیگهای پیدا نمیشه."
کمی با گیجی بهم خیره شد و ابروهاش رو توی هم کشید.انگار عمیقا داشت به این موضوع فکر میکرد. اعتراف میکنم اخم کردنش هم به اندازه خندیدنش جذاب بود.اینها از تاثیرات الکل بودن،مگه نه؟! فکرنکنم فردا صبح چیزی از این مکالمه به خاطر بیاره.
صبح زود کلاس داشتم و از اونجایی که اونها کلاسی نداشتن، براشون کمی سوپ درست کردم و یه نوت به انبوه یادداشت های روی یخچال چسبوندم.بعد از اینکه کمی به اون دوتا که با دهن باز و درست مثل ستاره دریایی روی زمین پهن شده بودن خیره شدم و توی دلم خندیدم، از خونه بیرون رفتم.تا دیدار بعدی گاهی اوقات خودم رو درحالی پیدا میکردم که به یاد اون و توصیفاتش از چشمهام میافتادم و ابلهانه لبخند میزدم.این خجالت آور بود.حتی کوکی هم کمی بهم مشکوک شده بود.هیچ وقت نباید اون بچه خرگوش رو دست کم بگیرم.
YOU ARE READING
Color Blind | Taegi
Fanfiction[Completed] -احساس میکنم آبی چشمهات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه. +چشمهای اقیانوسی چه فایدهای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آینه ببینی؟ 🌊Couple: Taegi 🌊Gener: Multishot,romance,slice of life 🌊Author: Asteria