6 🌊

228 73 4
                                    

کمی بعد خدمتکار برای ناهار صدامون کرد.به طبقه بالا رفتیم و وارد اتاق غذاخوری شدیم.یه میز بزرگ اونجا بود و زنی در ابتدای اون نشسته بود و با متانت چیزی رو مزه میکرد.فکرنمیکردم قرار باشه با خانواده تهیونگ غذا بخوریم.زن با دیدن ما از جا بلند شد.

"خوش اومدین."

تهیونگ ادامه داد:

"این مامانمه و مامان، این جونگکوک شی و ایشون هم یونگی هیونگه."

خانم کیم لبخندی زد و لحظه‌ای به چشم‌هام خیره شد و همین باعث شد تا سرم رو پایین بندازم.هیچ وقت توی ارتباط چشمی خوب نبودم.

"چرا اونجا ایستادید؟بفرمایید."

خدمتکار به سرعت غذاهارو روی میز چید.از اونجایی که تهیونگ تنها فرزند اون‌ها بود پس فقط پدر تهیونگ غایب بود.

"خب پسرا شما توی یه دانشگاه درس میخونید؟"

مادر تهیونگ با کنجکاوی پرسید.مثل تهیونگ زن خون گرمی به نظر می‌رسید.

"من و تهیونگ آره اما یونگی هیونگ دانشگاه ملی سئول درس میخونه."

"این عالیه!تو چه رشته‌ای میخونی پسرم؟"

خانم کیم روبه من پرسید.

"خب..من ادبیات میخونم کوکی هم عکاسی."

"خدای من!"

با لحن دراماتیکی گفت.چشمهاش درخشید و دستش رو روی قلبش گذاشت.تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و جمله دوباره شروع شد رو لب زد.

"منم توی همون دانشگاه ادبیات میخوندم.همونجا بود که با نامسو، پدر تهیونگ شدم.خاطرات خیلی خوبی از اونجا به یاد دارم."

مادر تهیونگ با شوق و ذوق حرف میزد و من و کوک هم با لبخند گوش میدادیم.واقعا زن جالب و دلنشینی بود.اما انگار تهیونگ زیاد لذت نمی‌برد.طوری بی‌حوصله بود که انگار هزاربار این حرف‌هارو شنیده بود.غذامون تموم شده بود و خانم کیم شرابش رو مزه میکرد و با چشمهای ریز شده به ما خیره شده بود.

"میدونی یونگی،چشمهای بسیار زیبایی داری! و البته کمیاب.من رنگ چشم‌هارو خوب میشناسم و مال تو،میتونم به جرئت بگم جزو کمیاب ترین هاست.اون هم توی کره که چشم رنگی خیلی کم پیدا میشه."

لبخندی زدم.کاش میتونستم این رنگ کمیابی که میگفت رو ببینم.من توی این دنیا بیشتر از همه چیز از چشم‌هام متنفر بودم.وقتی که باهاشون دنیا رو مثل یه تلویزیون سیاه و سفید میدیدم رنگی بودنشون چه دردی رو دوا میکرد؟

"ممنونم خانم نظر لطف شماست.مادربزرگم اهل اسکاتلند بودن.متاسفانه درست چند روز قبل از به دنیا اومدن من فوت میکنن.همه میگن شباهت زیادی به ایشون دارم و رنگ چشم‌هام هم از اون به ارث بردم."

خب به کوررنگ بودنم اشاره نکردم.درسته که به من چشم‌های رنگی داده شده،اما در عوض قدرت دیدن رنگ‌ها ازم گرفته شده.هیچ چیز توی این دنیا بدون چشم‌داشت نیست.

"خدای من این خیلی جالبه!"

از هیجان دستهاش رو به هم کوبید.برخی رفتارهاش درست مثل یه دختر دبیرستانی بود.با زنگ خوردن گوشیش نیم نگاهی به اون انداخت و بعد از جاش بلند شد.

"خب پسرا! خیلی خوش گذشت.امیدوارم دوباره ببینمتون.باید برم، فعلا! "

و در آخر چشمکی زد و از سالن بیرون رفت.

"ته مادرت خارق‌العادست."

کوکی گفت و تهیونگ برای بار هزارم توی این یک ساعت چشم‌هاش رو چرخوند.

"میدونم.خب بیاین بریم به اتاقم. طبقه بالاست."

دنبال تهیونگ راه افتادیم.اتاقش همون اتاق رویاهای من بود.فقط کمی(بخونید خیلی)به هم ریخته تر.

یه کتابخونه بزرگ داشت که بعضی قفسه‌هاش با آلبوم‌ها و دیسک‌های گرامافون پر شده بود.یه گرامافون قدیمی هم گوشه اتاق بود.سلیقه اون پسر زیادی عجیب و کلاسیک بود.بقیه بعد از ظهر رو به پلی استیشن بازی کردن گذروندیم.ته و کوک واقعا توش عالی بودن و من،خب افتضاح!

وقتی تهیونگ باهام بازی میکرد، بهم آسون میگرفت و سعی میکرد بهم یاد بده ولی جونگکوک همون اول منو میکشت.

اون واقعا برادرم بود؟

ترجیح میدادم کمی از کتاب‌های تهیونگ بخونم بجای اینکه هربار به شکل فجیعی بمیرم.غروب بود که از عمارت بیرون زدیم.همراه یه بسته کتاب که تهیونگ وقتی فهمیده بود ازشون خوشم اومده به زور بهم داده بود تا بخونم و بعدا برشون گردونم.

وقت گذروندن با اون‌ها واقعا عالی بود(البته اگه از قسمت اولش و کشته شدن پی در پی به دست کوکی فاکتور بگیریم).

Color Blind | TaegiWhere stories live. Discover now