ملاقات بعدی ما زودتر از چیزی بود که انتظارش رو داشتم.کوکی گفت که تهیونگ مارو به کارگاهش دعوت کرده و قراره ناهار رو اونجا باهم بخوریم.
خب من دوست نداشتم آخر هفته عزیزم رو خراب کنم.باید به برنامههام(یعنی هیچ کارینکردن)میرسیدم ولی این فرق داشت! نمیتونستم جلوی اون مقاومت کنم.حتی کوکی هم بعد از اینکه بهش گفتم همراهش میام، کمی با گیجی و چشمهای درشتش بهم خیره شد و چند دقیقه زمان برد تا چیزی که شنیده بود رو باور کنه.
بیاید کمی واقعبین باشیم! من فقط به دانشگاه میرم و یکراست به خونه برمیگردم.روزهای تعطیل هم پام رو از توی خونه بیرون نمیذارم و عملا خودم رو اونجا حبس میکنم.گاهی اوقات کوک من رو خونآشام صدا میکنه و مجبور میشه با استفاده از زور، من رو توی بالکن بکشونه تا کمی هوای تازه بخورم و نور خورشید به صورتم بتابه.حق داشت از این بابت متعجب بشه. برای اولین بار توی زندگیم از کوکی برای انتخاب لباسهام کمک گرفتم.دونگسنگ کوچولوم اون روز از خوشحالی توی پوست خودش نمی گنجید.برادرش بالاخره داشت از خونه بیرون میرفت و این روزها خوش اخلاق تر بود و کمتر مثل گربهها پنجول میکشید.
و از همه مهمتر! ازش برای انتخاب لباسهاش کمک گرفته بود! از کسی که همیشه خدا بابت طرز لباس پوشیدنش مسخرش میکرد و دست میانداخت.باید این تاریخ رو یه جایی ثبت میکرد.
فکرمیکنم تعریف تهیونگ از کارگاه اشتباه بود.درواقع کارگاه مذکور، طبقه پایین و زیرزمین عمارتشون بود.
آره! من و جونگکوک از دیدن اون عمارت از تعجب دهنمون باز مونده بود. مشخص بود که تهیونگ آدم پولداریه.باید کور میبودی اگه لباسهای مارک و برند گوچی و سلینش رو نمیدیدی.حتی اگر کور هم بودی متوجه عطر خاص و گرون قیمت همیشگیش میشدی. ولی انتظار این رو نداشتیم! وقتی از حیاط که اندازه پارک نزدیک خونمون بود رد شدیم دیدمش که به سمت ما میدوید.
"سلام! خوش اومدین! از این طرف."
و تازه اونجا بود که فهمیدم ما دست خالی اومده بودیم و محکم روی پیشونی خودم کوبیدم.از این بهتر نمیشد!(البته مثل همیشه زود قضاوت کرده بودم).
با آسانسور کوچیکی به طبقه پایین رفتیم.کارگاه تقریبا اندازه آپارتمان من و کوک بود و پر از نقاشی!
برای نشون دادن نقاشیهاش به ما خیلی شوق و ذوق داشت.کوکی که از دیدنشون حسابی هیجانزده شده بود.
"این نقاشی رو پارسال کشیدم.یه جورایی سبک کوبیسمه، این یکی هم ماه پیش. عاشق ترکیب رنگهاشم!"
تهیونگ و جونگکوک با آب و تاب باهم حرف میزدن و من عملا لال شده بودم.بین اونهمه نقاشی و رنگ من هیچ رنگی جز سفید و سیاه و خاکستری تیره و روشن نمیدیدم.انگار تمام خاطرات کودکیم که یه گوشه ذهنم چالشون کرده بودم دوباره زنده میشدن و من رو ذره ذره زجر میدادن...
یونگی کوچولویی که آرزو داشت یه نقاش بزرگ بشه.تموم صفحههای دفترش رو از نقاشی پر میکرد و رنگ میزد ولی مادرش دلش نمیاومد بهش بگه که رنگهاش رو اشتباه انتخاب میکنه.چطور بهش میگفت وقتی پسرک تفاوت بین رنگهارو نمی فهمید و دنیا براش یکدست سفید و مشکی بود؟
همه چیز تقریبا خوب بود تا زمانی که یونگی به مدرسه رفت.هنوز هم با شور و شوق نقاشی میکشید اما دوستهاش مسخرش میکردن و نقاشی هاش رو دست به دست میکردن تا همه خوب اونها رو ببینن. یونگی تنها با دستهای لرزون و چشمهای اشکی به اونها خیره شده بود و چیزی نمی گفت، اما تا وقتی که دفترش رو برداشتن و پاره کردن.تقلا میکرد تا دفترش رو پس بگیره اما نمی تونست.دفتر و برگههای پاره شده رو در آخر روی زمین ریختن و میزبان لگدهاشون کردن.یونگی سعی میکرد تا برگههارو از روی زمین جمع کنه اما تنها زیر دست و پاشون لگد میخورد و پوست سفیدش کبود میشد.حتی نقاشی محبوب یونگی، اون خرگوش کوچولو که اسمش رو آقای گوگی گذاشته بود و اون رو یاد برادرکوچولوش میانداخت هم تکه و پاره شده بود.
اونها نقاشیهای پسرک نبودن که زیر لگد های بقیه نابود شدن،اون قلب یونگی بود که بیصدا شکسته و خرد شده بود...
YOU ARE READING
Color Blind | Taegi
Fanfiction[Completed] -احساس میکنم آبی چشمهات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه. +چشمهای اقیانوسی چه فایدهای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آینه ببینی؟ 🌊Couple: Taegi 🌊Gener: Multishot,romance,slice of life 🌊Author: Asteria