بعد از اون من تقریبا هرروز تهیونگ رو میدیدم.دیگه تبدیل به یک عضو جداییناپذیر از ما شده بود.این رو وقتی فهمیدم که دیدم حتی یک ماگ جداگونه(که روش یه نقاشی عجیب و غریب کشیده)و لباس راحتی و حتی مسواک و لباس زیر توی خونمون داره.
یه روز که مشغول نوشتن تحقیقم بودم ضربهای به در خورد.با بازکردنش تهیونگ رو دیدم که پشت در ایستاده و انگار چیزی رو پشتش نگه داشته بود.
"سلام هیونگی."
"سلام ته.جونگکوک کجاست؟"
"اون هنوز دانشگاهه.یه کلاس دیگه هم داره برای همین من زودتر اومدم."
سری تکون دادم و خواستم برم که چیزی رو جلوی صورتم گرفت.سه شاخه گل رز.کمی اونهارو بوییدم و از لذت لبخندی زدم و بعد با چشمهای باریک شده به تهیونگ خیره شدم.
"خب این برای چیه؟"
به وضوح بالا و پایین رفتن سیبک گلوش و آب دهنش رو که به سختی قورت داد دیدم.
"همینطوری! توی راه از یه دختربچه خریدم."
"آها."
گلدون رو از آب پر و شاخه گل هارو توش گذاشتم.انگشتم رو روی گلبرگهای لطیفشون کشیدم.
"این گلها...چه رنگیان؟"
دیدم که لحظهای سرجاش خشک شد و با چشمهای درشت بهم زل زد.این سوال عادی بود که من تقریبا هر روز با دیدن هرچیز جدیدی از جونگکوک یا هرکسی که همراهم بود میپرسیدم.درسته که از دیدن رنگشون ناتوان بودم، اما این کار درک بهتری از اونها به من میداد.
"سفید ان هیونگ.رز سفید."
"هوم،پس همون رنگیان که میبینمشون."
"درسته که رز قرمز نماد عشق و دوست داشتنه اما من رزسفید رو بیشتر دوست دارم."
"چرا؟"
سوالی پرسیدم و سرم رو خم کردم و کمی از موهای روشنم روی چشمهام ریخت.
"چون پاک و معصومه.غبار روزگار روش ننشسته و قلبش رو سیاه نکرده.مثل بوم سفید نقاشی که هنوز آلوده هیچ رنگی نشده.میدونی چی میگم هیونگ؟"
"آره ولی تا حالا ندیده بودم از این حرف ها بزنی.این چیزا بیشتر به درد ما نویسنده ها و دانشجوهای ادبیات میخوره."
هردو زیر خنده زدیم.
"هیونگ میشه فردا بیای کارگاه؟"
"فردا خبریه؟"
"نه همینطوری... ."
"خب به کوکی میگم ببینم برنامش چطوریه و... ."
"نه هیونگ.فقط تو.میشه فقط تو بیای؟"
"ها؟خب چرا؟میخوای بهم تجاوز کنی؟"
با نیشخند شیطانی پرسیدم.تهیونگ بیچاره چشمهاش تا آخرین حد ممکن باز شد و بعد به سرعت دستها و سرش رو به نشانه مخالفت به چپ و راست تکون داد.
"باور کن کارخاصی قرار نیست انجام بدیم.فقط میخوام باهم نقاشی بکشیم.قسم میخورم! "
چندلحظه خیره به چشمهای تیرش زل زدم.اون هم بدون اینکه عقب بکشه به چشمهام خیره شده بود.انگار سعی داشت تا اعماق وجودم سربکشه.در آخر مثل همیشه اون برنده شد.
"خیلی خب."
"آرهههه!مرسی هیونگ!"
بعد محکم دستهاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش چسبوند.چون قدش از من بلندتر بود سرم توی سینش مدفون شد.وقتی که تقریبا داشتم خفه میشدم با دستم چندبار روی کمرش زدم تا حلقه دستهاش رو باز کرد و نفس عمیقی کشیدم.
~♡~
"کوکی من امشب میرم خونه دوستم."
سعی کردم با خونسرد ترین حالت ممکن بگم.جونگکوک نگاهش رو از گوشیش گرفت و با حالت مشکوکی به من خیره شد.
"دوستت؟کدوم؟"
"تو نمیشناسیش."
"خوب آشنامون کن."
"هروقت فرصتش پیش اومد."
"دختره؟هیونگ دوست دختر پیداکردی؟"
"فاک نه!کوکی من دوست دختر ندارم."
"خب اسمش چیه؟هم دانشگاهیته؟"
"گفتم که بعدا باهم آشناتون میکنم.ما باهم همگروه شدیم و باید روی یه پروژه کار کنیم و سریع تحویلش بدیم.باشه؟"
"خیلی خب.شب اونجا میمونی؟"
"چقدر سوال میپرسی بچه! نمیدونم.بهت خبرمیدم."
"اوکی."
"آفرین دونگسنگ کوچولوم."
فاک یو کیم تهیونگ!
برای اولین بار مجبور شدم به کوکی دروغ بگم و عذاب وجدان داشت منو میکشت.دستی توی موهاش کشیدم و طبق عادت بوسهای روی پیشونیش و نوک بینیش نشوندم و توی دلم ازش معذرت خواهی کردم.
YOU ARE READING
Color Blind | Taegi
Fanfiction[Completed] -احساس میکنم آبی چشمهات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه. +چشمهای اقیانوسی چه فایدهای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آینه ببینی؟ 🌊Couple: Taegi 🌊Gener: Multishot,romance,slice of life 🌊Author: Asteria