بعد از اینکه از هم جدا شدیم من رو به(اصطلاح خودش)مخفیگاهش برد.مخفیگاه تهیونگ درواقع یه چادر نسبتا بزرگ روی پشت بوم خونشون بود.چادر با ریسههای رنگی روشن شده بود و میدرخشید.یه ننو هم اونجا بود.با دیدن اونجا، دهنم از تعجب باز مونده بود.تهیونگ خنده زیبایی کرد و دستم رو کشید و من رو به دنبال خودش برد.داخل چادر حتی زیباتر بود.
پر از عکس و نقاشی!مشغول نگاه کردن به اونها شدم.عکسها بیشتر از تهیونگ، خانوادهاش و دوستهاش بودن و نقاشیها طرح های اولیه؛ مثل چیزی که توی دفترش دیده بودم.
تهیونگ دوتا قوطی آبجو از یخدان گوشه چادر دراورد و یکیش رو به دستم داد.
"این عکسها، عکسهای مهمترین افراد زندگیمان. طراحیها هم وقتی که خیلی حالم رو به راه نیست و یا ایدهای برای نقاشی ندارم به اینجا پناه میارم و میکشم و میچسبونمشون به در و دیوار چادر تا یادم بمونه و بعدا به کارگاه میرم و میکشمشون."
"خیلی قشنگان!"
زیرلب درحالی که روی یکی از طراحی ها تمرکز کرده بودم گفتم.
"بیا اینجا هیونگ.میتونیم دراز بکشیم و ستاره هارو تماشا کنیم."
موافقت کردم و همراهش روی کف چادر که با بالشت و پتو پوشیده شده بود، دراز کشیدم.حق با تهیونگ بود.تماشای ستارهها از اینجا خارقالعاده بود.میتونستم نگاه خیره پسر کوچکتر رو روی خودم احساس کنم.
"خیلی زیبان! تاحالا اینطوری بهشون نگاه نکرده بودم.انقدر نزدیک به نظر میان که دوست دارم دستم رو دراز کنم و چندتا از اون الماسها رو توی مشتم بگیرم."
"آره هیونگ.ولی تو زیباتری!"
چشمهام درشت شد.با دستم ضربه آرومی به شونش زدم که باعث شد بیشتر بخنده و به خودش بپیچه.منم داشتم میخندیدم.راستش هیچکس تاحالا انقدر صادقانه این جمله رو بهم نگفته بود.بقیه شب رو تنها آبجو میخوردیم و باهم حرف میزدیم و میخندیدیم. تهیونگ با دوربین کوچیکش چندتا عکس ازهردوتامون گرفت و گفت کنار بقیه آیزونشون میکنه.حتی برام آهنگ خوند و گیتار زد.البته بخاطر مستی تقریبا هیچ نتی رو درست نزد و همراه خواننده جیغ میکشید.از خنده روی زمین پهن شده بودم و حتی یواشکی چندتا فیلم به عنوان یادگاری، ازش گرفتم.
~♡~
"هیونگ نگاه کن!یه ستاره دنباله دار!"
تهیونگ درحالی که روی زمین کنارم دراز کشیده بود گفت.چشمهام رو باز کردم و به آسمون دوختم.چیزی اونجا نبود.سرم از مستی درد میکرد و شدیدا خواب آلود بودم.
"ته من چیزی نمیبینم."
"ولی من مطمعنم که دیدمش!"
با ناراحتی زمزمه کرد و لبهاش رو جلو داد.خب فکرکنم بیش از حد توی نوشیدن زیادهروی کرده بودیم.
"هیونگ باید آرزو کنیم!"
دوباره به سختی پلکهام رو ازهم فاصله دادم و به چشمها مشتاقش خیره شدم.
"خب من آرزویی ندارم."
"اهههه!هیونگ مگه میشه کسی آرزویی نداشته باشه.زودباش دیگه!"
چشمهام رو چرخوندم و کمی فکر کردم.
"آرزو میکنم در آینده، حتی اگه این دنیا باهم بودنمون رو نخواست، خوشحال باشیم و از زنگی لذت ببریم. طوری که وقتی مردیم هیچ حسرتی نداشته باشیم."
تهیونگ با چشمهای براق که با لایهای از اشک پوشیده شده بود،بهم خیره شد و به سرعت بازوهاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد.از این حرکت ناگهانی شکه شده بودم.پسرنقاش تقریبا روی من خوابیده و سرش رو روی سینم گذاشته بود.
"ولی من نمیخوام از هم جدا بشیم یونگی."
با بغض گفت و بینیش رو بالا کشید.دستم رو توی موهای موجدارش حرکت دادم.
" از همش فقط همین رو فهمیدی بچه؟هیچکس از آینده خبر نداره ته.منم دوست ندارم ازت جدا بشم، حتی یک لحظه.فقط این دنیا خیلی باهام خوب نبوده.هرچیزی که دوست داشتم رو با بیرحمی ازم گرفته."
کمی آروم تر شد.اون واقعا توی مستی تبدیل به یه بچه کوچولو میشد.
"خب آرزوی تو چیه نقاش کوچولو؟"
سرش رو بالا اورد و دستهاش رو کنار صورتم تکیه داد.
"آرزو میکنم که تو بتونی خودت رو همونجوری که من میبینم ببینی.تا بفهمی چقدر زیبایی و کمی بیشتر به خودت اهمیت بدی و خودت رو، مین یونگی که من عاشقشم رو بیشتر دوست داشته باشی."
نفس داغش که بوی الکل میداد روی صورتم پخش میشد و من رو دیوونه میکرد.لحظهای بعد لبهاش رو روی لبهام کوبید و با ولع بوسید.کمی بعد تازه به خودم اومدم و همراهیش کردم.دستم رو توی موهاش سر دادم و پایینتر کشیدمش.نالهای بی اختیار از گلوم خارج و بین لبهای تشنمون گم شد.از هم جدا و درحالی که نفس نفس میزدیم به هم خیره شدیم.
"چشمهات خیلی خطرناکن هیونگ.منو دیوونه میکنن."
دستم رو نوازش وار روی فکش کشیدم.
"این خطر رو به جون میخری کیم تهیونگ؟"
نیشخندی زد.از اونهایی که هربار من رو میکشت و زنده میکرد.
"با کمال میل هیونگ!"
با بیصبری دوباره لبهای مرطوبش رو روی لبهام کوبید.امشب قرار نبود به این زودیها تموم بشه.
YOU ARE READING
Color Blind | Taegi
Fanfiction[Completed] -احساس میکنم آبی چشمهات داره مثل یه اقیانوس منو توی خودش حل میکنه. +چشمهای اقیانوسی چه فایدهای دارن وقتی حتی نمیتونی رنگشون رو توی آینه ببینی؟ 🌊Couple: Taegi 🌊Gener: Multishot,romance,slice of life 🌊Author: Asteria