10 🌊

329 77 26
                                    

کیم تهیونگ ؛

اون پسر نقاش عجیب و غریب که من عاشقشم، بهم نشون داد نقصی که توی دیدن دارم حتی ذره‌ای مهم نیست.من که از بچگی هر روز و هر لحظه بخاطر کوررنگی میشکستم و قلبم از حسادت، خشم و درد پر میشد، در کنار اون حتی لحظه‌ای به این موضوع فکر نمیکردم و خودم رو متفاوت از دیگران نمیدیدم.اون پسر همه خشم و ناراحتی ها رو از توی قلبم بیرون کشید و با عشق پر کرد و زخم‌ها و وصله پینه‌هاش رو با بوسه‌هاش التیام داد.

اصلا فایده دیدن این جهان که با دورویی، تظاهر و بیرحمی و درکنارش، رنگ و لعابی از رنگ‌ها برای پنهان کردن زشتی‌هاش پرشده بود چی بود؟!

از اون به بعد ما دنیای خودمون رو داشتیم.دنیایی که تنها ساکنانش مین یونگی و کیم تهیونگ بودند.مثل شازده کوچولو و رز قرمزش(با این تفاوت که تهیونگ از رز قرمز متنفر بود و من رو رز سفیدش صدا میکرد).دنیایی که توی قلبمون ساخته بودیم.تهیونگ با سطل رنگش به این دنیا رنگ پاشید و با قلمش اون رو به زیباترین شکل ممکن دراورد.اون به من یاد داد که قلب آدم باید رنگین کمونی و پر از عشق باشه، نه دنیایی که اون بیرون میبینه.

~♡~

دست از نوشتن کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم. هولی، سگ کوچولوم،خودش رو با تقلا به من و روی کاناپه رسوند و توی بغلم لم داد.با دستم نوازشش میکردم که چشمم به حلقه نقره‌ای توی انگشتم که حروف اول اسممون روش حک شده بود افتاد.

هیچ‌وقت یادم نمیره که تهیونگ یک مدت رفتارهاش عجیب شده بود و مطمئن بودم چیزی رو از من پنهان میکنه،اما خودش همیشه این رو انکار میکرد.تا چندروز بعد که برای تولد بیست و پنج سالگیم یه کشتی تفریحی کوچیک اجاره و تمام دوست‌ها و خانوادمون رو دعوت کرد؛ و همچنان رفتارهاش عجیب بود.

میتونستم استرس زیاده از حدش رو حس کنم و وقتی این رو با کوکی درمیون گذاشتم اون هم با لبخند و بیخیالی مشکوکی جواب داد که فقط زیادی حساس شدم؛ و بعدش هم تمام شب دنبال اون  پسر مو صورتی که دوست قدیمی تهیونگ بود و بدجوری چشمش رو گرفته بود، راه افتاد و در کمال ناباوری من رو ول کرد.

تهیونگ تاخرخره نوشیده بود و من هم تقریبا مست بودم. نیمه شب بود که دستم رو کشید و باهم تلوتلوخوران به عرشه رفتیم. روی زمین زانو زد و جعبه‌ مخملی کوچیکی رو جلوی صورت مات و یخ‌زده‌ام نگه داشت. بعد هم با مستی اراجیفی گفت که نه من و نه خودش متوجه شدیم و در آخر چون دیگه حوصلم سر رفته بود، بلند داد زدم قبول میکنم و عمیق بوسیدمش.

تهیونگ لبخند پهنی زد و تلاش‌ کرد حلقه رو توی دستم بذاره.ولی متاسفانه تلاش‌هاش بی‌فایده بود. یک بار از بین انگشتم سرخورد و دوبار هم بخاطر دست‌های عرق کرده تهیونگ روی زمین افتاد که بار آخر انقدر قل خورد که به لبه‌های کشتی نزدیک شد. من و ته بلافاصله شیرجه زدیم تا بگیریمش ولی حلقه با صدای تالاپی توی آب افتاد. چندلحظه بهت زده به هم خیره شدیم و بعد صورت تهیونگ جمع شد و زیر گریه زد. برای اینکه آرومش کنم گفتم که من اصلا از اون حلقه خوشم نیومده بود و میتونیم بریم و دوباره حلقه‌های سفارشی بخریم. البته خودم هم بغض کرده بودم، مگه میشد اون حلقه الماس لعنتی رو دوست نداشت؟!

Color Blind | TaegiWhere stories live. Discover now