1.

1.3K 100 4
                                    

همه توی زندگی شون فکر میکنن ک همه چیز قراره مثل داستانا پیش بره همینقدر راحت همونقدر سریع درصورتی ک زندگی واقعی هیچوقت اینجوری نخاهد بود زندگی واقعی سخته، زجر اوره و قرار نیس همه چیز ب اسونی چیزی ک ب نظر میاد باشه داستان ماهم اینطوری بود ما فکر میکردیم ک راحت میتونیم باهاش کنار بیایم و راحت زندگیمونو بکنیم ولی سرنوشت اینطوری فکر نمیکرد یا حداقل ما ب اندازه ی رمانای عاشقانه خوش شانس نبودیم .توی داستان من همه چیز از اون روز شرو شد روز اول مدرسه

❌فلش بک ده سال پیش. راهنمایی

اولین روزم توی بهترین مدرسه ی منطقه بود ...خیلی هیجان داشتم چون همه ی دوستامو توی اون تابستون از دست داده بودم و عملا تنها بودم . مدرسه ی جدیدم خیلی حیاط بزرگی نداشت ولی خیلی دوسش داشتم همه ی قدرتمو جم کردم و ب مدرسه ای ک هیچکسو توش نمیشناختم وارد شدم چهره های زیادی رو دیدم ولی چون هوا سرد بود همه بیشتر توی کلاساشون بودن و چون من ی سال دیر تر وارد شده بودم همه دوستای خودشونو داشتن ولی من ب خاطر روابط عمومی بالایی ک داشتم اصلا دلهره یا ترسی ب خاطر نداشتن دوست نداشتم و امیدوارم بودم ک همه چیز ب خوبی ای ک میخام پیش بره.
معاون مدرسه رو دیدم و ازش پرسیدم کدوم کلاس باید برم بشینم و چند دقیقه بعد با اینکه معلم توی کلاس بود در کلاس هشتم A رو زدم و داخل شدم . اولش یکم استرس داشتم ولی سریع ب خودم اومدم و گفتم ک مدیر گفتن ک بیام این کلاس معلم هم بیخیال سری تکون داد و گف ک ی جایی پیدا کنم و برم بشینم و تنها جای خالی ای ک وجود داشت نشستم ....

کلاس تموم شد و با دور و بریام حرف میزدم ولی از بین اونا ی نفر خیلی توجهم رو جلب کرده بود چند باری برگشتم و با نگاه خیره ش دقیقا توی چشمام رو ب رو شدم برام عجیب بود ک چرا نگاهم می‌کنه با اینکه روز اول بود اسمشو میدونستم فلیکس.. زیباترین و عجیب‌ترین اسمی ک تاحالا شنیده بودم .یه حسی بهم میگفت ک این اسم قرار نیست از ذهنم پاک بشه. پسر خاصی بود موهای بلوند، چشم های عسلی ک حتی نمیتونستم ازشون چشم بردارم، قدش نرمال بود ولی بدنش مثل مدلای توی مجله ها بود شونه های پهنی داشت ولی در عین حال کمر باریک و تراش خورده ای داشت و پاهاش اونقدری کشیده و لاغر بود ک با خودم میگفتم این واقعیه؟ ولی بیشتر از همه صداش.، اون نوای خاصی داشت بر خلاف صورت کیوتش بدجوری کلفت بود و بیشتر از همه ی ادمایی ک دیدم خاصش میکرد با خیره بودن چشماش وقتی خم شده بود تا ببینمش سرمو بلند کردم ولی چرا همش خیره منه؟ ..... چرا جوری باهام حرف میزد ک انگار صد ساله همو میشناسیم .... عجیب بود برام وقتی بهم گفت ک دوست داره چیزایی ک برای دوستاش داشت تعریف میکرد رو بشنوم و این بیشتر از همه چی گیجم میکرد .. نماینده ی کلاس جز اولین کسایی بود ک بهم نزدیک شد اره درسته همون پسر عجیب نماینده ی کلاس بود.

ی هفته ای از ورودم میگذشت و من فهمیده بودم ک اونم مثل من توی والیبال خیلی خوبه ولی چون گروه های دوستی شون کامل بود و دوستای خودم جدا، توی گروه های متفاوتی بودیم ولی اهمیت نداشت مقابل هم مسابقه میدادیم و لذت میبردیم شاید اگ حواسمون نمیبود مدت ها ب هم زل میزدیم ولی این جاذبه از کجا میاد؟ نه من نمیتونم عاشق ی پسر باشم ؟ خونوادم هیچوقت همچین چیزیو قبول نمیکنن. میکنن؟ نه امکان نداره. اینجا شهر کوچیکیه و جامعه ی اینجا امکان ندارع قبول کنن.
اصن مگ اتفاقی افتاده. اگ بیشتر باهم وقت بگذرونیم و بیشتر بخام باهاش باشم مگ عاشقش میشم .! هه خیلی مسخره ست من هیچوقت نمیتونم عاشق شم . من نمیتونم عاشق بشم چون عشق باعث ضعف میشه من نمیخام ضغیف باشم هیچوقت عاشق نمیشم هیچوقت اینو ب خودم قول میدم .......

______________________________
انیوووونگ
این اولین فیکیه ک مینویسم و خیلی هیجان دارم
فقط میخاستم بگم ک من مشکلی با هموسکشوال ها ندارم ولی داستان طوریه ک باید اولش اینطوری باشه توضیح اضافه نمیدم ک اسپویل نشه لذت ببرین ازش😉

Are we Friends?Where stories live. Discover now