13..

244 33 1
                                    

هیوجین داشت به سمت خونه میرفت و همزمان اهنگی ک برای اولین بار با فلیکس رقصید رو گوش میداد که یهو ماشین سیاه رنگی جلوش رو گرفت و محبور شد سریع ترمز بگیره تا از تصادف جلوگیری کنه.

از ماشین پیاده شد که همزمان چند تا مرد با لباس و پوشش مشکی بیرون اومدن. اول کمی ترسید ولی با جعبه ای که جلوش قرار گرفت به جعبه خیره شد و به رفتن اونا نگاه کرد .

بعد چند دقیقه و هندل کردن اوضاع به داخل ماشین برگشت و یه جای خوب پارک کرد و به جعبه خیره شد. تکونش داد و چیزی نشنید پس تصمیم گرفت که بازش کنه و به محض باز شدن جعبه خشکش زد .
داخل اون جعبه
عکسای خودش و ......

فلیکس بود ....


توی زمان های مختلف.....

شرکت....

خونه.....

کافه ...

و ..... هتل...

لحظه ی وارد شدن اون دوتا به هتل ، همین چند ساعت پیش .

حس میکرد نمیتونه نفس بکشه. مادربزرگ فلیکس همه چیزو فهمیده بود و نمیدونست که چطوری میتونه نقشه شونو پیش ببره.

توی فکر بود که یهو چشمش به برگه ی کوچیک افتاد .

برش داشت .

درست حدس زده بود .

همون زن بود .

« از لیکس دور بمون وگرنه من نمیتونم از خونواده ت محافظت کنم هوانگ هیونجین»

و پشت اون برگه یه لیست کوچیک از اسامی خونواده ش بود .
مادرش . خاهرش . پدرش . برادرش.

سرشو بین دستاش گذاشت . بغضی که به گلوش چنگ میزد بلخره بعد هفته ها شکست و شروع به گریه کرد .

چرا نمیزاشتن با کسی که دوسش داره باشه؟ مگه چه گناهی کرده بود که با خونواده ش تهدید میشد ؟ تا جایی که یادش میومد تاحالا کسیو ترک نکرده بود. فلیکس اولین کراش و اولین عشقش بود . پس این زن چطوری میتونست اونو ازش بگیره؟ تنها کسی که حس میکرد واقعا دوسش داره . توی کل زندگی بیست و چند سالش همه فقط میخاستن به نفع خودشون دوسش داشته باشن ولی از بین همشون فقط اون پسر کوچولوی شیرین فقط خودشو دوست‌داشت نه هوانگ هیونجین بلکه فقط هیونجین رو اونم بدون هیچ آلایشی. نه نباید میزاشت که اونو ازش بگیرن . اگه شده با همه خونواده ش به کشور دیگ میرفت و یه شرو جدید رو امتحان میکرد ولی اونو ترک نمیکرد چون میدونست که پسر کوچکتر هم هیچ تقصیری نداره، پس نباید به خاطر  محافظت از خونواده ی خودش اونو فدا میکرد چون میدونست اگه اونو ترک کنه هیچوقت نمیتونه به‌خودش بیاد.

نفهمید گریه هاش کی به هق هق تبدیل شده و هوا کاملا تاریک شده پس خودشو جم و جور کرد و به سمت خونه روند .


Are we Friends?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora