10.

280 42 0
                                    

سه روز از اون اتفاق گذشته بود و لیکس همش ب پسر بزرگتر سر میزد و حالشو میپرسید که نکنه مادربزرگش بلایی سرش بیاره یا شک کرده باشه. حالاهم دو نفری توی شرکت و اتاق پسر کوچیکتر مشغول کار بودن که گوشی لیکس زنگ خورد.

-بله مامانی !

@ پسرم چطوری؟

- خوبم  تو چطوری؟مامانی کار دارم چیزی شده.

@ او پسرم زیاد وقتتو نمیگیرم میخاستم‌بگم امشب با اون دختری ک بهت گفتم یه قرار شام خونوادگی داریم . خودتو اماده بکن و ساعت هفت به لوکیشنی ک برات میفرستم بیا باشه؟

رنگ صورت پسر کوچکتر به سرعت تغییر کرد و هیون اینو به خوبی متوجه شد ولی نمیتونست چیزی بگه پس پشت سرش رفت و بغلش کرد تا بهش اطمینان بده که هرگز ترکش نمیکنه.

- کدوم موضوع مامانی؟

با اینکه میدونست درباره‌ی چی حرف میزنه ولی بازم پرسید.

@ او پسرم کارای شرکت خیلی خسته ت میکنه انگار. همون دختری ک قراره عروسم بشه.

البته که کارای شرکت زیاده ولی انقد که اون خسته ش میکرد شرکت نمیکرد. توی این چند وقت یه شب رو بدون کابوس نخابیده بود . گاهی میومد خونه ی هیون تا بتونه بخابه ولی حتی اونجا هم ارامش نداشت و از خاب میپرید . پسر بزرگتر نگران این وضعیت شده بود و میخاست ک زودتر حلش کنه. ولی تا وقتی ک مادربزرگش از کره نمیرفت وضع همین بود .

- ولی مامانی من ک بهت گفتم هنوز براش آماده نیستم.

@ ایگو پسرم البته که اماده ای . وقتی اون دختر رو ببینی مطمئن میشی که بهترین فرده.

بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کرد . در اصل میخاست چیزی بگه ولی چی داشت که بگه ؟ من یه پسرو دوست دارم ک اگه بفهمی تا حد کشتنش عذابش میدی.
به محض پایین اوردن گوشی خودشو توی بغل هیون انداخت و بلند شرو به گریه کرد . زندگیش داره جلوی چشاش نابود میشه و هیچکاری نمیتونه بکنه.

+ بیبی میشه بگی چیشده؟

و حلقه ی دستاشو دورش سفت تر کرد و دماغشو به گردنش می کشید.

- هیون اون .. هق هق اون میخاد... هق میخاد‌ امشب... هق هق اون ... دختره رو ببینیم.

هیون یه لحظه جام کرد . به این زودی؟

+ باشه عزیزم یه راهی براش پیدا میکنیم باشه! تو اروم باش نمیخام دوباره ببرمت بیمارستان.

- اخه .... هق هق... هیون من نمیخام کسی به غیر از تو توی زندگیم باشه... هق هق

پسر بزرگتر روی صندلی نشست و اون رو روی پاهاش نشوند .
با دستاش صورتشو پاک کرد و لب روی لباش کوبید. اروم از لب پایینش مک میزد و پسر کوچیکتر هم با لرزش لباش که باعث شلختگی توی بوسه شون شده بود همراهیش میکرد . هیون زبونشو وارد حفره ی تنگ و داغ پسر کرد . تنها راهی که میتونست اتفاقات چند دقیقه ی پیش رو از ذهنش خارج کنه این بود ولی حتی اینم کار ساز نبود وقتی گریه ی اون شدت گرفت . بوسه رو خاتمه داد و هر دوتا چشمش رو بوسه ای گذاشت و جدا شد .

Are we Friends?Where stories live. Discover now