3.

411 58 2
                                    

اخرین امتحانمون بود و خوشحال بودم ک امسالم تمون شد دوماهی میشد ک همش امتحان داشتیمو خسته بودم ولی از یه طرفی اونقدر ناراحت بودم ک نمیخاستم چند ماه نبینمش...حس میکردم ک نمیتونم طاقت بیارم ولی من دوستای زیادی داشتم و ب دوری ازشون عادت داشتم پس مشکلی نبود .
برای اخرین بار بغلش نکردم چون حس کردم اگ یه ثانیه بین دستاش باشم گریه م میگیره چون نمیخاستم تابستون باشه و نبینمش پس فقط رفتم حیاط پشتی مدرسه و بهشون گفتم :

+من دارم میرم بچه ها از تابستون لذت ببرین
سریع اومد نزدیکم و گفت
-چرا انقد زود . اینستا داری؟
+راستشو بخای ن ندارم
نمیدونم چ مرگم شده بود داشت ازم میخاست در ارتباط باشیم ولی من نفهمیدم
-شماره تو بده بهم
چند لحظه خشکم زد ولی سریع ب خودم اومدم و گفتم
باشه یادداشت کن

و دست دادیمو رفتم حس میکردم ی تیکه ازم کم شده حالا چطوری بدون خنده هاش و اون چشمای عسلش طاقت بیارم. چطوری میشه ک‌توی مدت به این کمی اینقدر بهش وابسته شده باشم . سوالای توی ذهنمو کنار زدم و توی ماشین نشستم ولی تا لحظه ی اخر ب اون خیره بودم تا از اخرین لحظات لذت ببرم‌.



سه ماه بعد :

این تابستون واقعا مثل زندون بود گرم و طاقت فرسا ولی جالبش این بود با اینکه شماره م رو داشت هیچوقت زنگ نزد یا پیام نداد پس چرا انقد تلاش کرد ک ازم شماره بگیره و مثلا در ارتباط باشیم من احمق هم اصلا یادم رفت ازش شماره شو بگیرم و عملا تو خماری مونده بودم و هر بار ک تلفنم زنگ میخورد منتظر بودم ک اون باشه ولی هیچوقت حقیقی نشد. ولی اینو خوب فهمیده بودم ک احساسم دیگ دوستی نیست  و خیلی بیشتره .. دوستای معمولی شبا با خیال پردازی هم نمیخابن با فکر اینکه الان داره چیکار میکنه، روزشونو نمیگذرونن دیگ خیلی خوب میدونستم ک اون جاذبه و کششی ک بینمون بود ،دوستی صمیمی نبود، عشق بود . اره درکش خیلی سخت بود و الان ک منتظرم دم در، توی اولین روز مدرسه بعد سه ماه بتونم زودتر ببینمش ..! به محض اینکه از در اومد با هم چشم تو چشم شدیم خیلی لذت بخش بود اینکه بعد سه ماه ادمی ک هر روز بهش فکر کردی و ببینی... یهو متوجه شدم ک مدتیه هوایی توی ریه هام نیس پس با نفس عمیقی اونارو ب خودم برگردوندم و  سریع رفتم سراغش :

+سلام
-سلام چ خبر؟

طاقت نیاوردم و بغلش کردم و اونم استقبال کرد و جوری همو ب اغوش کشیدیم ک انگار چند ساله هم‌ ندیدیم . بدنامون ب هم فشرده میشد و حلقه ی دستامون هی تنگ تر میشد . توی گردن همدیگه نفس میکشیدیم و توی خلسه ی خودمون بودیم ک صدای لنتی دوست صمیمیش درومد

@هی منم اینجام لنتیا...از هم دور شین خوبه سه ماه بوده همش

چشم غره ای رفتیمو از هم جدا شدیم

-باشه لاشخور توهم بیا بغلت کنم خفه شی

خنده ی دندون نمایی ب خاطر این حرفش کردم و صورتش روی خنده م قفل شد

+خب دیگ بیاین بریم بالا الان کلاس شرو میشه..... راستی تو چرا اینقد دیر اومدی زیر پامون علف سبز شد.

لنتی چقدر این خنده کشنده ست . موقعی ک میخنده حس میکنم نمیتونم نفس بکشم

-این راننده ی عوضیم دیر اومد دنبالم

اروم زدم پشت کمرش و به سمت کلاس رفتیم

باید جا میگرفتیم چون روز اول مدرسه برای گرفتن جا خیلی حساس بود و متاسفانه زمانی ک وارد شدم فقط میز اول کنار در خالی بود و همه رو بلعیده بودن..

حواسم نبود و سر کلاس تا برگشتم دیدم انگار باز همون حس یه دژاووی لذت بخش ... اره ! داشت نگاهم میکرد و این حس لنتی و خیلی دوست داشتم... ولی ی لحظه... ب بقیه ی صندلی ها نگاه کردم میتونم قسم بخورم ک از ردیف اخر ک همیشه پاتوق اون و دوستاش بود فقط صندلی اون جوری بود ک ب میز من دید داشت. لبخند قشنگی بهش زدمو اونم طبق عادت لبخندی بهم زد و با مردمکاش تک تک کارامو نگاه میکرد و منم ازین حس شیرین لذت میبردم.

_________________________

Are we Friends?Where stories live. Discover now