12.

264 39 0
                                    

فلیکس چند ساعتی میشد که خابیده بود و هیون دلش نمیومد فرشته کوچولوشو که بعد مدت ها اروم خوابیده بود  رو بیدار کنه . با اینکه خودشم خسته بود ولی به شدت استرس و ترس داشت و خابش نمیبرد ، واسه همین به پسرکش نگاه میکرد و تموم جزییات صورتش رو برای هزارمین بار توی ذهنش ثبت میکرد .

همه چیزو خودش اماده کرده بود . از کت و شلوار تا ماشینی که ببرش به‌اونجا چون میدونست خیلی ذهنش مشغوله و نمیتونه با تمرکز رانندگی کنه .

دوساعت دیگ قرار بود برن پس به ارومی صداش کرد .

+ فلیکس؟ فلیکس عزیزم

اما فقط صدا های نا مفهوم می‌شنید پس اروم بوسه های ریز و درشت روی جای جای لبا و صورتش گذاشت که پسر بیدار شد. به صورتش نگاه گنگی کرد و ناگهان لباشو محکم روی لبای پسر بزرگتر کوبید و بوسه ی خیسی رو شروع کرد. هیون اولش شکه شد ولی بعدش سریع چشماشو بست و همراهی کرد .

بعد از کم اوردن نفس بوسه رو قطع کرد و گفت.

+ عزیزم دیرت میشه باید اماده شی.

- هیون؟

میدونست ک چی میخاد بگه واسه همین بغلش کرد و سرشو روی سینه ش فیکس کرد .

+ جونم .

- تو ....تو ناراحت نمیشی ؟

از توی بغلش در اومد و توی چشماش زل زد و تغییر رنگ مردمک هاشو به وضوح حس کرد.

+ عزیزم من قرار نیس تورو به اونا بدم . هر کاری میکنم که مال من بمونی ولی بهم بگو که خودتم به‌اندازه ی من اینو میخای.!

- هیون تو تنها کسی هستی ک من دارم . اگه تو نباشی من نمیتونم . لطفا .. لطفا این حرفو نزن . هیچوقت ترکم نکن .

هیون یه لحظه حس کرد ک ممکنه دوباره حمله ی عصبی بهش دست بده چون بدنش نا محسوس میلرزید و اشک توب چشماش جمع شده بود واسه همین محکم لباشو روی لباش گذاشت و بوسیدش.

+ هی هی اروم باش عزیزم . دوست دارم .

- منم خیلی دوست دارم هیون خیییلی

+ و اینکه نزار کسی لمست کنه من نمیتونم تحمل کنم ک به غیر از من کسی لمست کنه . میدونی ک .. نمیخام اونجا بیام و جلوی همه ببوسمت و بهشون نشون بدم ک مال منی .

خنده ی شیرینی از این غیرتی شدن مردش کرد . همیشه خوشش میومد که اون جوری رفتار میکرد که انگار توی جمعیت هم تنها بودن و توی دنیای خودشون بودن . این ویژگی ای بود که همون اول اون رو به هیون جذب کرد .

+ خب حالام بلند شو باید بریم.

- بریم؟

با تعجب توام با اضطراب زمزمه کرد.

+ عزیزم خودم می‌رسونمت و توی ماشین منتظرت میمونم تا بیای.

- اذیت نمیشی؟ هیون نمیخام نارحت بشی ازین اتفاقات

Are we Friends?Where stories live. Discover now