فلش بک: سی روز پیش
به محض اینکه صدای زنگ بیدارباش از بلندگوهای پادگان بلند شد، این در اتاقها بودن که توسط ساکنینشون باز شده و نظم و ترتیب سربازهای اون پادگان رو نشون دادن.
قدمهای بلند و محکمی که با اون پوتینهای ساقدار برمیداشت، نگاه سربازها رو از ترس به زمین میدوخت. البته، کی جرئت داشت به فرماندهی جدی و خشن پادگان نگاه کنه وقتی که ممکن بود بعد از کارش چشمهاش رو از دست بده؟
احترام نظامیای که سربازهای تازهوارد بهش میکردن، افتضاح بود. سوکجین فقط میتونست همین یک کلمه رو به پا کوبیدنهای بچگانهی اون سربازهای گنده نسبت بده. باید به زودی برای تمرین دادن اونها اقدام میکرد، درست نبود که سربازهای پادگانش انقدر درب و داغون باشن.
دو سروان پشت سرش ورودیهای جدید رو شمارش میکردن و فقط برای بررسی وضعیت تارهکارها که خواستهی سوکجین بود، فرمانده کیم رو در راهرو دنبال میکردن.
وقتی که به انتهای راهرو رسید، ایستاد. یکی از درهای آبی رنگ آهنی خالی بود و هیچ سربازی جلوی اون در دیده میشد. اخمی روی صورتش نشست. چرا ظرفیت پادگان به حد نصاب نرسید بود؟
با همون چهرهی خشن به عقب برگشت و نگاهی به سروان پشت سرش انداخت. پسر بیچاره از ترس نگاهش رو به زمین دوخت و توی خودش جمع شد. دعا میکرد فرمانده جلوی تازهواردها سرش داد نزنه، چون اینطوری هیچ کدوم از اونها دیگه ازش حساب نمیبردن.
خوشبختانه دعاهاش شنیده شدن و فرمانده به همون اخم قناعت کرد. دستهاش رو پشت کمرش برد، مسیر اومده رو برگشت و اینبار تلاش کرد نگاهش به احترامهای افتضاح مثلا سربازهاش نیوفته. آدمشون میکرد. کاری به سرشون میآورد که احترام که هیچی، توی غذا خوردنشون هم سوکجین رو به یاد آورده و از پسر بترسن.
.
.
.
.
.
- قرار نیست اینجا بهتون خوش بگذره. روزی که برای ثبت نام به اینجا اومدین هم بهتون گفته شد که قرار نیست چیز خوبی در انتظارتون باشه. فقط درد، تلاش و قویتر شدنه! کسایی که قوانین رو زیرپا میذارن بدونن که قرار نیست چیز خوبی در انتظارشون باشه. قانون شکنها به نسبت جرمشون مجازات میشن. سادهترین تنبیه، تمرینات سخت طاقتفرسا و سختترین اونها انفرادیه!
دستهاش رو پشت کمرش حلقه کرده بود و رو به صد و سی سرباز تازهوارد فریاد کشید. از صفهای نامنظمی که تشکیل داده بودن هم میشد فهمید که چقدر کار دارن و باید از پایه آموزش داده بشن.
- اسامیتون رو که خوندم، اعلام حضور کنید.
سروان هان ههسو، جانشین سوکجین توی پادگان، بعد از تموم شدن حرفهای فرمانده، لیستش رو جلوی چشمهاش گرفت تا نام ورودیهای جدیدی که ثبتنام کرده بودن رو فریاد بزنه.
- جانگ ههدونگ.
- بله.
- کیم هارو
- بله.
- شین یونری.
- بله قربان.
- جئون جونگکوک.
با شنیده نشدن صدایی از سمت سربازها، سروان نگاه متعجبی به فرمانده کیم انداخت و دوباره، اینبار با صدای بلندتری، اسم سرباز رو فریاد زد.
- جئون جونگکوک!
اما بازهم جوابی از شخص موردنظرش نگرفت.
- قربان، ظاهرا این آدم توی پادگان نیست.
سروان جانگ نگاهی به فرمانده کرد و حدس خودش رو بیان کرد. عدم حضور یک سرباز یعنی دردسر و دردسر یعنی عصبانیت فرمانده کیم، عصبانیت فرمانده کیم هم که یعنی... تموم شدن دنیا!
- ولی این امکان نداره، دیروز 129 نفر وارد پادگان شدن. اون یک نفر هم یو دانسو بود که به علت شکستی از ناحیه پا، از خدمت انصراف داد.
سروان هان برای نقض حرف سروان جانگ مونری ، دلیل آورد. دیروز همه ورودیهای جدید وارد پادگان شده بودن و عدم حضور جئون جونگکوک به معنای انصرافش نبود.
سوکجین پلکی زد و نفسش رو بیصدا بیرون داد. حرفهای سروان هان نشون میداد اون سرباز الان توی پادگانه اما اینجا نیست. بدون اینکه دستهاش رو از پشتش بیرون بیاره، روش رو به سمت جانشینش کرد و بهش گفت:
- شما ادامه بدین. من برمیگردم.
هان پایی به نشونهی احترام زمین کوبید و ترجیح داد با پیروی از دستور فرماندهاش ذهنش رو برای فکر کردن به سربازِ فراری، خسته نکنه.
سوکجین قدمهای بلندش رو به سمت خوابگاه سربازها برداشت. حدس میزد جئون جونگکوک کجاست. پسر باید آرزو میکرد حدس فرمانده کیم اشتباه باشه چون تنها چیزی که کیم سوکجین قادر نبود تحملش کنه، بینظمی بود!
صدای پاهاش توی راهروی خالی میپیچید و اون پادگان رو ترسناک جلوه میکرد. با دیدن ورودیهای جدید یاد ورود خودش موقع ورود به اینجا افتاده بود. کیم سوکجین خجالتی و کمرویی که فقط چون نمیتونست هزینهی زندگی خودش رو جور کنه، به این مرکز نظامی پیوسته بود. اون تمرینات سختی که توسط فرمانده اینجا بهش تحمیل میشد، از اون پسر تنها و همیشه غمگین یک مرد ساختن، مردی که همه ازش حساب میبردن و دیگه هیچ شباهتی با کیم سوکجین گذشته نداشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
One Night | Jinkook [𝗦𝗵𝗼𝘁]
Cerita Pendek"میخوام برای یک شب دیکت رو قرض بگیرم، فرمانده!" 𝘎𝘦𝘯𝘳𝘦: 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣𝙘𝙚 . 𝙎𝙢𝙪𝙩 . 𝘼𝙣𝙜𝙨𝙩 . 𝘼𝙘𝙩𝙞𝙤𝙣