"بهت میگمجوراب هات رو با لباس ها قاطی ننداز تویِ ماشین"
لیام با صدایی بلندمیگه، لیوانِ آبش رو رویِ میز میکوبه، کمی از جا می پرم و کتاب تویِ دستم رو رویِ میز رها می کنم.
"یا مسیح لیام! نصفِ شبی بیدار شدی بیای این رو بگی؟ باید بهم میگفتی وسواس داری ! این خیلی بیشتر از گِی بودنت باعث میشد نخوام باهات هم خونه شم"
میگم و بدونِ داشتن دلیلی مشخص چشم هام رو میچرخونم."من وسواس ندارم. به نظافت اهمیت میدم و ضمنا بیدار بودم."
"اینکه من بایدجوراب هام رو جدا از لباس هام بشورم یه اهمیت ساده نیست، ببین لیام جوراب هم جزیی از بدنِ منه،اگه اونطوره باید شلوارم رو جدا بشورم، هرچی نباشه اون با عضو های خصوصی تری در تماسه، میدونی چی میگم؟"
حرفم رو قطع میکنه،
"آره آره میفهمم، این وقتِ شب چرا انقدر حرف میزنی؟ روزِ اول که دیدمت فکر میکردم از این آدم های کمحرفِ تاریکی."
لیام گفت. آهی میکشه که به نظر ساختگی میاد، دستی به موهای کاراملیش میکشه، جزئیاتِ صورتش، واقعا قشنگن، حتی با اینکه شیش روزی میشه که دائم جلوی چشم هامه.
"تو خوشگلی"
با ابروهایِ درهم از گیجی زمزمه میکنم."ببخشید؟"
"میگمتو خوشگلی،تو خوشگل آفریده شدی.موهاتو چشمهات عجیبن ! عجیبِ قشنگ. موهات زیر نور برق میزنه، راستی صدات، با اینکه حسابی تند حرف میزنی آروم و نرم و آرامش بخشه."
"وایستا،چطور میتونی برایِ صدا از واژه ی نرم استفاده کنی؟حس آرایی بود؟"
"فقط چیزیه که حس کردم، تو جدا خوشگلی."
اون لبخند میزنه، اگه دلیلی برای لبخند ها باشم، دنیام روشن میشه.
انسان ها باید بدونن، اگر قشنگن هستن، لباسِ قشنگی پوشیدن یا غذای خوشمزه ای پختن، همه ی اون ها
از چیزیرنج میبرن که شما نمیدونید و حتی نمیدونید جمله های کوچیکتون چطور میتونه، آدم هارو حتی ثانیه ای از دنیای تاریکشوننجات بده یا گاها به تاریکی مطلق بکشونه."من یه کراش دارم اگه یادت رفته من قرار نیست به تو پا بدم میدونی؟"
"خفه شو،"
"چرابیداری؟"
اون گفت، صندلی روبه رویِ من رو از میز دو نفرمون بیرون میکشه.
"من یه جورایی این رو میخوندم "
گفتم، کتاب توی دستم رو بالا میگیرم تا جلدش رو ببینه.
"تاریخ ادبیات معاصر؟"
"آره خوب، یه کلاس با بچه هایِ تئاتر دارم، باید این رو درس بدم "
"بیخیال لووووو،فردا روزِ اوله،تو نمیتونی مثل استادای عقده ای رفتار کنی"
"چی؟"
با گیجی نگاهش میکنم.
DU LIEST GERADE
A Theater Scene
Fanfictionهمیشه، چیزی توی چشم های بی نقصش اشتباه بود. سبزیِ چشم ها و گرمیِ لبخندش درست مثلِ هزاران آثاریه که به تحریر در نیومدن. اون یه فرشته بود؛ به خصوص، وقت هایی که لبخند میزد. و من تلخ ترین پارادوکس رو توی زندگیم دیدم. دیدم که، چطور یک فرشته، تمام زندگی...