قسمتِ هشتم

25 8 0
                                    

نمیتونم دقیقا با کلمات توصیف کنم که با چه سختی ای هری -هریِ مست- رو از تویِ تاکسی پیاده کردم و از پله ها بالا کشیدم.
اگه بخوام کمکی کنم تار درکم کنید، میتونم بهتون بگم دوتا کیسه سیب زمینی رو روی کولتون بندازین.
لااقل کیسه ی سیب زمینی هر دقیقه بلند نمیخنده و سرش رو توی گردنتون فرونمیکنه.
اون، حالا اینجاست، روی تختم نشوندمش چون من از اون دسته آدم هایی که روی تختشون حساس باشن نبودم.
اگه لیام این اطراف بود، ساعت ها غر میزد.
چشم هاش بستن، هنوز هر‌چند دقیقه یک بار میخنده و گاها دستش رو روی معدش فشار میده.

"درد داری؟"

میپرسم و همزمان سعی میکنم‌ بالش هارو تنظیم کنم تا بتونه بهشون تکیه بده.

"یه دردِ بزرگ،اینجاها"

میگه و سینه اش‌رو نشون میده، برخلافِ جملش که باید با ناراحتی بیان شه لبخند میزنه.
میخوام به سمت در برم که انگشت هاش دور مچم گره میخورن.

"کجا میخوای بری؟"

آروم‌میپرسه، میتونم‌بفهمم حس و حالی برای حرف زدن نداره، بخاطر‌مستی یا بخاطرِ دردِ معدش.

"یه چیزی بیارم برات،"

"میای دیگه مگه نه؟"

ابرو هام بالا میرن ولی اون نمیفهمه چون چشم هاش نیمه بازن.

"آره معلومه،"
مجددا لبخند میزنه و چشمش رو به انگشت های گره شده یِ دور‌مچم‌ میده.

"کوچولو"
زمزمه میکنه ، چشم‌هام رو براش‌میچرخونم.

"این دفعه اگه بیای و عذر بخوای‌هم‌فایده نداره ،۹ میشی."

"تو بمن نه نمیدی. استاد"
بالودگی‌میگه و میخنده.

"چی انقدر‌مطمئنت میکنه؟"
دستش بی مقدمه از دور مچم‌باز میشه و این بار یقه ی تیشرتم رو چنگ‌میزنه.
سعی میکنم تعادلم رو حفظ کنم وقتی من رو به سمت خودش میکشه.

"چشمات"

خبیثانه میگه و بعد به چشم هام خیره میشه.
دوباره توده ی نبض دارِ پشت ِجناغم به وجود میاد.
باید برم دکتر
باید برم‌دکتر
باید برم دکتر

توی ذهنم تکرار میکنم و میبینم که هری لبخند میزنه، اما خباثتی تویِ لبخندش نیست، برعکس، اون یه لبخندِ نرم و آرومه.
چشم هاش هم درست مثلِ لبخندش نرم و آرومه، یکم تیره تر از حالتِ عادی.
دستم رو سمت دستش میبرم تا اون رو کنار بزنم، ه جای فکر کردن به حرفش از خودم جداش میکنم و به سمت آشپزخونه میرم.
ماگِ قرمز مورد علاقه ام رو پر از آب میکنم.
به طرزِ احمقانه ای خوشحالم، هری از ماگِ مورد علاقه ام آب میخوره.
یه قرصِ معده از توی سبدِ کوچیک داروهامون برمیدارم که،امیدوارم‌کمک‌کننده باشه.
وقتی به اتاق برمیگردم‌اون به تاج ِ تخت و بالش هایی که چیدم‌تکیه داده.
چشم‌هاش‌بستن.

A Theater Scene Donde viven las historias. Descúbrelo ahora