از اولین روزی که پاهام، به عنوانِ یک استاد، زمینِ دانشگاه رو لمس کردن، یک هفته میگذره.استاد
هنوز هم برای گوش هام و ذهنم واژه ی بیگانه ایه.
این ترم،به عنوانِ ترمِ اولِ کاریم تنها یک کلاس به من سپرده شده،احتمالا برای ِ ارزیابیِ توانایی هام.
توانایی من قطعا بیشتر از گردوندنِ تنها یک کلاسه، اما این استرسم رو کمتر میکنه.ضمنِ حقوقِ تقریبا کمی که میگیرم وقتِ خالیِ کافی، برایِ مطالعه یِ تاریخ ادبیات و اشعار مختلف دارم.
کتاب هایی جز این ها نمیخونم-اگه شرلوک هولمز، هری پاتر و آثار آلبرکامو رو فاکتور بگیرید-از اینکه تحتِ تاثیرِ تخیلِ بقیه قرار بگیرم متنفرم.شعر خوندنم هم برای نقد کردن خزعبلاتِ شاعر هاست. اشعار کمی هم هستن که باعث میشن لبخند بزنم و یا الهام بگیرم.
خیلی کم.
فکر میکنم الگو گرفتن از بقیه تویِ هنر باعث میشه،مجموعه آثارِ تکراریِ دنیا زیاد شه، اونوقت که همه چیز در چهارچوبِ خاصی نوشته شه، هنر معنیِ خودش رو از دست میده.
تمامِ زندگی من از هجده سالگی، توی کتاب خوندن و چرخیدن توی کافه ها خلاصه میشد؛ اما، توی این یک هفته به طرزِعجیبی اتفاقات تازه برام رقم خوردن.
این خیلی از زندگیِ من دور و بعیده، زندگیِ همیشگیِ تکرای و هیجان انگیزم.
منظورم از اتفاقاتِ متفاوت اینه که،این یک هفته از پیام هایِ تک و توک النور گذشت و دوبار با اصرار لیام همراهِ نیک به کلاب نزدیکِ خونه رفتیم.
آره دیگه نیک صداش میکنم،با اینکه همچنان نگاه و لبخندش آزار دهنده اس.ضمنا بعد از این دوبار ،به تجربه ی بزرگی رسیدم و گوشه ی ذهنم یادداشت کردم که لیام بد مست ترین انسانیه که رویِ کره ی زمین وجود داره، رویِ همه چیز بالا میاره و بدتر از اون ازت آویزون میشه، التماست میکنه که ببوسیش و وقتی این کار رو نمیکنی،گریه میکنه و ازت میپرسه؛
"یعنی من برات کافی نیستم؟"
صبح ها، با سردرد پا میشه.
تقرییا به تمامِ موجودات زمین فحش میده، آخرین بار به خمیر دندونش فحشِ ناموسی میداد چون از تیوب خارج نمیشد.پس تویِ زندگیِ جدیدم، علاوه بر مراقبت از گلدون های کاکتوسم، باید مراقب باشم که لیام چند شات الکل میخوره، به خصوص شب هایی که فرداش کلاس داره.
اعترافش برام سخته، توی این هفته جای نگاه سبز هری خالی بوده.
گوش هام به شنیدنِ صداش نیاز دارن و چشم هام به دیدنِ صورتش.حالا که دارم کرواتم رو جلوی آینه تنظیممیکنممتوجه میشم برای رفتن به اون دانشگاه ،چیزی بیشتر ازخوشحالی و ذوق صرفِ استاد بودن وجود داره، تو عمقِ لبخندی که امروز جلویِ آینه میزنم، خوشحالی برایِ رفع یه دلتنگی دیده میشه،دل تنگی ای که با منطقم-دوتایی- تلاش میکنیم تا نادیده اش بگیریم.
YOU ARE READING
A Theater Scene
Fanfictionهمیشه، چیزی توی چشم های بی نقصش اشتباه بود. سبزیِ چشم ها و گرمیِ لبخندش درست مثلِ هزاران آثاریه که به تحریر در نیومدن. اون یه فرشته بود؛ به خصوص، وقت هایی که لبخند میزد. و من تلخ ترین پارادوکس رو توی زندگیم دیدم. دیدم که، چطور یک فرشته، تمام زندگی...