"استاد"
صدایی توی راهرو میپیچه؛اما، من بی توجه به صدا به راهم ادامه میدم.
بی توجه بودنم از قصد نیست، انگار تنها برای چند لحظه، موقعیتی که توش قرار داشتم رو فراموش کردم."استاد تاملینسون"
با شنیدن فامیلیم به موقعیت فعلیم برمیگردم، به سمت صدا میچرخم.
بوبر،لو،لولو،لویی چیز هایی بودن که باهاشون خطاب میشدم، اینکه استاد صدا بشم جدید، غریب، هیجان انگیز و ترسناکه.توجهم رو به پسر رو به روم میدم، چشم هاش پر از اضطرابن.
"اوه اشتون؟ متوجه نشدم صدام زدی."
متوجه شدم اما بهش عادت ندارم، این رو توی ذهنم نگه میدارم.
"شما اسمم رو میدونین! "
اون میگه، دستش رو نه چندان آروم روی پیشونیش میکوبه.
" انقدر بده؟ که اسمت رو میدونم؟"
ازش میپرسم، لبخند آرومی میزنم اما کمکی به کم شدن استرسِ توی چشم هاش نمیکنه.
"و-وقتی اساتید، اسم شاگرد هارو میدونن دو حالت وجود داره"،
میگه، باحالت بانمکی با انگشت هاش عدد دو رو نشون میده.
"یا خیلی درس خونن و قراره در آخر یه آی مثبت بگیرن یا گند زدن و قراره به فاک... "
حرفش رو قطع میکنه، چشم هاش از شنیدن چیزی که از دهانش خارج شده گرد میشن، آروم دست هاش رو جلوی دهنش میگیره و بعد از چند ثانیه ادامه میده
".. و قراره خوب منظورم اینه که ..من جز دسته ی دومم و حالا باید درسم روحذف کنم مگه نه؟
یعنی قبل از اینکه شما اون صفر رو بهم بدید یا شاید هم عادت ندارید به کسی صفر بدید شاید شما از اون دسته ای هستین که با 9 بچه هارو میندازه هوم؟ هرچی اما من.."
کلافه آهی میکشه ،با دست هاش موهای پشت سرش رو مرتب میکنه و ادامه میده،"من یه نقش باید بگیرم توی تئاتری که قراره نزدیک یک سالِ دیگه توی سالن هرولد پینتر اجرا شه و واقعا لازمش دارم این ترم آخرمه و من..من باید حذفش کنم مگه نه؟"
فقط یک ثانیه به چشم هام نگاه میکنه، قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم دوباره ادامه میده.
"من اون...اون واقعا یه سوتفاهم بود شما جوونین و خوب من فقط اشتباه...واقعا خوب.."
کلمه هاش رو واضحا گم کرده، دستم رو روی شونه اش میذارم، تا شاید به آروم شدنش کمکی کرده باشم.
"مشکلی نیست اشتون باشه؟ من متوجهم اون سو تفاهم بود و البته که قرار نیست از من صفر بگیری، یا حتی نه و نیم. "
لبخند میزنم، موفق شدم، استرس توی چشم ها کمرنگ شده.
"و-واقعا؟"
ESTÁS LEYENDO
A Theater Scene
Fanficهمیشه، چیزی توی چشم های بی نقصش اشتباه بود. سبزیِ چشم ها و گرمیِ لبخندش درست مثلِ هزاران آثاریه که به تحریر در نیومدن. اون یه فرشته بود؛ به خصوص، وقت هایی که لبخند میزد. و من تلخ ترین پارادوکس رو توی زندگیم دیدم. دیدم که، چطور یک فرشته، تمام زندگی...