شاید، شما هم لحظه هایِ تلخِ پراز "هیچ" رو در زندگی تجربه کردید.
همون وقت هایی که، فکر میکنید دنیا، دیگه هیچ چیزِ جدیدی برایِ عرضه بهتون نداره.
دنیاتون حسابی محدود شده، جایی که به خودتون میگید:"قطعا این جا خطِ پایان زندگیِ منه."
اگه این حس رو با تلخی و ناراحتی تجریه کردید، احتمالا شما جز اون دسته از افرادی هستید که، زندگیشون رو وقف " مورد علاقه" هاشون نکردن.
فقط کافیه محدود "علاقه هاتون"شید و معجزه ها رو ببینید، پارادوکس های عجیب رو در کنارِ هم.
دنیای یکنواختِ پر از هیجان.در موردِ این موضوع اطمینان دارم.
این اطمینان رو زمانی به دست آوردم که، زندگیمو به کتاب ها، کتاب فروشی ها، کتابخونه ی چوبیِ زوار در رفته، دفتر هام و خودکارِ نقره ایِ بی نقصم محدود کردم.همون خودکارِ نقره ایِ عزیزی که، سال ِ آخر دانشگاه، وقتی مدرک دکترایِ ادبیات رو درسن ۲۵ سالگی به دست هام میدادن، ازپیرترین و بهترین استادم هدیه گرفتم، البته که افراد مسن همیشه پر از جملاتِ درخشان هستن، پس اون مدرک و خودکارِ نقره ای رو به دست هام سپرد و گفت:
"مراقب باش عمرتو به چی محدود میکنی. قبل از اینکه غرق شی خودت رو نجات بده."
اون همیشه تکرار میکرد.
و من محدودیتم رو پیدا کردم.
محدودیتِ عجیب ِهیجان انگیز.
شاید از نظر مردم، همون افرادی که بیرون از چهارچوبِ زندگیم، نگاهم میکنن، زندگی من مثالی درست از یک زندگیِ کسل کننده است، زندگی ای که، تنها قسمتِ متغیرش، رنگِ جلد دفترو اسامی کتاب هایِ شعرِ توی کتابخونمه.اما زندگیِ کسل کننده ی هیجان انگیز، انتخابِ منه.
من انتخاب کردم تا شعر هارو بخونم، تویِ کلمه به کلمه اش غرق بشم و گاها چیز هایی بنویسم، هرچند دیوونگی به نظر برسه.
همیشه اصرار داشتم بنویسم،من اینکارو میکردم حتی اگه استعدادشو نداشتم، این اهمیت چندانی از دید من نداشت.
همه قرار نیست عالی بنویسن، گاها بین هجوم نوشه هاو شعر های بی نظیر که مدهوشتون میکنن، یک جسارت و ناشی گری میتونه به اندازه ای چشمگیر جالب به نظر بیاد.
غرق بودن توی افکار، بهم ارامش میده."لویی؟"
صدای خواهرم ارامش و افکارمو میشکنه و شاید طبیعیه که من گاها ازش متنفر باشم، اون ازطبقه ی پایین داد میزنه و از تمام توانِ تار های صوتیش استفاده میکنه تا امواجِ صوتیش رو به طبقه ی بالا، اتاقِ من، منتقل کنه.
"بله؟"
"لووویییی"
صداش کاملا واضحهه و از نظر من این تونِ صدامثل یک کابوسه.
"بله؟"
"لووووو؟ "
این یک چرخه ی معیوبه، صدای من هرگز به گوش هاش نمیرسه، به نظر میاد تمامِ ژنِ مربوط به بلندی صدا رو تنها برای خودش برداشته.
دفترم رو میبندم و خودکارم رو روش پرت میکنم-خودکارِنقره ایِ عزیزم-.
وقتی از پله ها پایین میرم، صدایِ قژ قژ عجیبِ پله های چوبی خونه باعث میشه مثل احمق ها لبخند بزنم. اون صدا، حتی، گاها بهم ایده میده بنویسم، پس در طیِ معدود بحث هایِ منطقی که با خواهرم-لوتی- داشتیم، به طرز معجزه آسایی تونستم از تعمیرِ پله ها منصرفش کنم.
بعد از پله ی آخر،به ورودیِ آشپزخونه میرسم و لوتی بطری ِ اب رو سمتم میگیره.
باقیافه ی حق به جانبِ همیشگیش- ابرویی که به سمت بالا رفته-
ESTÁS LEYENDO
A Theater Scene
Fanficهمیشه، چیزی توی چشم های بی نقصش اشتباه بود. سبزیِ چشم ها و گرمیِ لبخندش درست مثلِ هزاران آثاریه که به تحریر در نیومدن. اون یه فرشته بود؛ به خصوص، وقت هایی که لبخند میزد. و من تلخ ترین پارادوکس رو توی زندگیم دیدم. دیدم که، چطور یک فرشته، تمام زندگی...