دنبال ِ کار های استخدامم نرفتم، چون مدت زمانِ زیادی طول کشید تا بتونم خودم رو از جلویِ در،جاییکه هری من رو بوسیده بود جمع کنم و به کاناپه ی قرمز رنگمون پناه ببرم.
تمامِ تلاشم رو میکنم تا حقیقتی که هر لحظه تویِ ذهنماکو میشه رو نادیده بگیرم."هری من رو بوسید "
درسته اون یه بوسه روی گونه بود؛ قطعا قرار نبود چیزِ دیگه ای باشه، اما این موضوع، حقیقت رو تغییر نمیده."هری من رو بوسید."
قسمتِ دیگه یِ ماجرا اینه که ، شماره اش رو کفِ دستِ من گذاشت.
گوشیم رو از جیبِ شلوارِ ورزشیم درمیارم،حقیقتا این کاری نبود که آدم هایِ عاقل میکنن، این حقیقت که من آدم عاقلی نیستم، و هیچوقت هم نبودم در همین لحظه دوباره محقق میشه.براش پیامی مینویسم و شماره اش رو وارد میکنم.
لااقل فعلا شماره اش رو سیو نمیکنم ،این یه قدمِ عاقلانه است.
فعلا."سلام"
وقتی پیامم ارسال میشه تنها میتونم کفِ دستم رو به پیشونیم بکوبم."سلام؟"
با ابرو های بالا رفته به پیامش نگاه میکنم،باید دانشگاه باشه،حق نداره به پیام هاش جواب بده، اون هم انقدر سریع.
منظورم اینه، اینکه جلوی استادی پیام هاتون رو جواب بدین انگار روی زمین پرتش کردید و به صورتش مشت کوبیدید.
بی احترامیِ محض.
که شاید دردش از ضربه های جسمی هم بیشتر باشه."فکر میکنم درست نیست که به پیام هات توی کلاس جواب بدی"
افکارم رو براش مینویسم و به سمتِ آشپرخونه میرم.
ساعت حدودای یازده و نیم شده و باید غذا درست کنم.
لیام امروز نمیاد،پس خودم باید برای شکمم یه فکری بکنم،هرچند اهمیتِ چندانی به وعده هایِ غذایی نمیدم،اما امروز احساس گرسنگیمیکنم.
گوشی دوباره تویِ دستم میلرزه."فکر میکنمدرست نیست برای من تعیین تکلیف کنی،یالا بگو کی هستی"
پیامش باعث میشه پوزخند بزنم.
"هری! هر دقیقه ای که میگذره تو یه پوینت ِ منفیِ بیشتر میگیری، نمره ات رو از یازده حساب کن،"
گوشیم رو توی جیبِ شلوارم فرو میکنم تنها ایده ای که برای نهار به ذهنممیاد سیب زمینی سرخ کرده و تخمِ مرغ به همراه ِ نخود فرنگیه.
سیب زمینی ها رو از تو کشوی مخصوص خارج میکنمو سعی میکنم گل و لای مزخرفِ روش رو با اب بشورم.مامان هرگز این کار رو نمیکرد،جوانا همیشه سیب زمینی هارو میشست و بعد اون هارو توی کشویِ مخصوصشون جا سازی میکرد.
یادمه یک روز ، وقتی لوتی سیب زمینی های خاکی رو توی کشو ریخت،ساعت ها صدای جیغ و بحثشون توی خونه گوش هام رو خراش میداد.
هربار که دلتنگشون میشم باید به خودم یادآوری کنم که نبودشون چقدر آرامش بخش و پرفایده اس.
ESTÁS LEYENDO
A Theater Scene
Fanficهمیشه، چیزی توی چشم های بی نقصش اشتباه بود. سبزیِ چشم ها و گرمیِ لبخندش درست مثلِ هزاران آثاریه که به تحریر در نیومدن. اون یه فرشته بود؛ به خصوص، وقت هایی که لبخند میزد. و من تلخ ترین پارادوکس رو توی زندگیم دیدم. دیدم که، چطور یک فرشته، تمام زندگی...